میرسد شب گذشتن از حصار رویاها،
لم*س تن حقیقت، هنگامی که مهتاب نیست و تو در آغو*ش من میتابی، شب رهایی، فرار تاریکی و حبسَت در سلولهای من!
میرسد برگ پایان این دفتر کهنه تمام میشود قلم سیاه روزگار؛ جایی که من و تو شب را کنار میزنیم، وقتی که من به خورشید خود و تو به ماه سجده میزنی؛ وقت درخشش...
برای اولین بار و اخرین بار توی زندگیم وقتی کلاس نهم بودم کلیدم رو جا گذاشته بودم و کسی هم خونه نبود بنابراین مجبور شدم از دیوار بالا برم که پای چپم هم شکست|:?♀️
عطرِ بهار دورتر و دورتر میشود از مَشام و بوی تو میآید؛ رایحهی بین موهایت، همراه باد گرم تابستانِ نفسهایت؛ نَم نمک حضورت شکاف میدهد پوستهی بهاری را خورشیدِ وجودَت از شکافهای سبز به تنم میتابد؛ دور از انتظار نیست که تو فرزند تابستانی و من مجنون هم گیر تب و تاب توام!
اگر من زمانِ هخامنش...
جدیداً شبها عجیب دلگیر شدند؛ نکند تو ناراحتی و من بیخبرم؟
نکند خواب بد میبینی جانِ دلم؟
این شبها جدیداً دردناک شدهاند! بیدلیل زجر میدهند و بیرحمانه غرق میکنند!
تو که خوب میدانی ما قصههایی که سوز زخمشان اشک در چشمانمان جمع میکرد را گذراندیم.
این شبها چشمها خشک است؛ دستها سرد است...
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست... .
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان؛
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنهی شناسنامههایشان
درد میکند!
- قیصر امین پور?