نتایح جستجو

  1. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    چند ساعتی گذشت تا بالاخره آلپرن از بی‌هوشی در اومد. هوا دیگه روشن شده بود. الکس و من به سمتش رفتیم. الکس عصبیی شروع به صحبت کرد: - بگو دنبال چی هستی؟ آلپرن که هنوز هم گیج بود گفت: - اگه به شما ربطی داشت که بهتون می‌گفتم. الکس که هر لحظه عصبانی‌تر میشد با داد گفت: - می‌بینی کویینی؟! از اولشم...
  2. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    گفتم: - اما خب اون سنگ چیکار می‌کنه؟ آلپرن سرش رو رو به من چرخوند و گفت: - قدرت رو زیاد می‌کنه، اما نه اونطوری که فکر می‌کنید خیلی بیشتر از اون. صدایی از سمت اریکا شنیدم. برگشتم و بهش خیره شدم. سعی می‌کنم ذهنش رو بخونم اما یه چیزی مانع این کار میشه. اریکا سرش رو پایین انداخت و از ما دور شد...
  3. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    هرمیون: با ذوق دوباره نخش رو انداختم روی آب و با شوق بهش نگاه کردم. الکس اومد، کنارم نشست و خیره شد به رو‌به‌روش. از قیافه‌اش می‌شد فهمید ذهنش درگیر هست. - الکسی. برگشت و نگاهم کرد که گفتم: - چی شده؟ سرش رو تکون داد که یعنی چیزی نیست و دستی به موهام کشید. با احساس این‌که قلاب داره تکون می‌خوره...
  4. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    رفتم کنارش و گفتم: - می‌شه بهش دست بزنم؟ با دو دلی بهم نگاه کرد و سرش رو به معنای باشه تکون داد. آروم و با احتیاط سنگ رو از توی دستش برداشتم و بهش نگاه کردم. با تعجب گفتم: - وای خدای من! چقدر ناز و خوشگله! کویینی و اریکا از لحنم خنده‌شون گرفته بود اما الکس هم‌چنان اخم کرده بود و انگار توی عالم...
  5. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    بعد از خوردن ماهی‌ها و صد البته حرص خوردن من به‌خاطر این‌که الکس نمی‌ذاشت من خودم بخورم، همه بلند شدن تا اون اطراف رو یه نگاهی بندازن. الکس زانو زد جلوم و رو به کویینی گفت: - نمیشه! نمی‌تونم این‌جا بذارمش که! اریکا لبخندی زد و اومد پشت الکس و دستاش رو با حرکت ماهرانه‌ای کشید رو شونه‌ی الکس و با...
  6. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    *** "الکساندر" با احساس درد، چشم‌هام رو باز کردم. سعی کردم تکون بخورم اما با زنجیر به دیوار بسته شده بودم! چشم‌هام رو بستم و روی هم فشار دادم، وقتی دوباره چشم‌هام رو باز کردم تازه متوجه شدم که بقیه‌هم مثل من با زنجیر بسته شدن. فقط هرمیون بود که یه زنجیر دور مچ پای چپش بسته شده بود و زخم کوچیکی...
  7. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    با این حرفش انگار آب یخ ریخته باشم روم سریع چشم‌هام رو باز کردم و به چهره زخمی و خونی بچه‌ها نگاه کردم، نگاهم چرخید سمت هرمیون که به دیوار تکیه داده بود و با چشم‌های اشکی به من خیره شده بود. با نگرانی بهش نگاه کردم و گفتم: - هرمیون، خوبی؟! با دستش چشم‌هاش رو پاک کرد، توی خودش جمع شد! با تعجب بهش...
  8. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    داخل حفره سیاهی کشیده شدم و محکم با سطح سنگی برخورد کردم! بخاطر برخورد سرم با زمین برای چند ثانیه با گیجی به اطراف نگاه کردم و بعد از اون بیهوش شدم. *** چشم‌هام رو باز کردم و چند بار پلک زدم تا درست بتونم ببینم، وقتی دقیق‌تر به اطرافم نگاه کردم از تعجب خشکم زد. دست‌هام بالای سرم بسته شده شده بود...
  9. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    *** "کویینی" درد دستبندها و پابندها زیاد بود. یه غار که با یه مشعل روشن شده بود و نور توش زیاد نبود. زمین پر از خاک و شن بود و تمام لباسامون رو خاکی کرده بود. فکرم درگیر کلی از این مسئله‌هایی بود که طی این چند روز اتفاق افتاده که یاد سایه‌هایی که بهمون حمله کردن افتادم. از آلپرن پرسیدم: - اون...
  10. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    چشمام از درد بسته شد و یکم سعی کردم بخوابم که با صدای جیغی چشمام رو باز کردم و اریکا رو در حال جیغ زدن دیدم. چیزی برای اینکه جیغش بیاره اون دور و اطراف نبود؛ برای همین ازش پرسیدم: - اریکا؛ چیزیت شده؟ با عصبانیت، گفت: - دیگه می‌خواستی چی بشه؟ چندین ساعته اینجا بسته شدم و به حرفای چرت شماها گوش...
  11. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    اصلا؛ یه زمانی نمی‌شد گفت که نمی‌شه به الکس اعتماد نکرد! الکس؛ از همه بیش‌تر واسه اتفاقاتی که برای خانوادش افتاده بود، سعی می‌کرد و بیش‌تر از همه قابل اعتماد بود. همیشه تنها خواستش شادی خواهرش بود. الکس؛ همیشه کنار ما بود. حالا که نیست، انگار هیچ چیزی کنارمون نیست. تموم فکرهام رو از مغزم بیرون...
  12. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    *** (هرمیون) اریکا بلند شد و رفت طرف اونا. - قضیه چیه؟ کویینی؛ مشکوک به اریکا نگاه کرد و بعد گردنبند و نامه رو نشونش داد. - این؛ اینجا بود. اریکا کنجکاو به متن نامه و اون گردنبند نگاه کرد و گفت: - بدش ببینم! کویینی نامه و گردنبند رو داد دستش و رفت کنار. آلپرن متفکر گفت: - این گرنبند برای هر کسی...
  13. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    با نفرت و اشک به پیرزن نگاه کردم. برگشت و به آلپرن و کویینی نگاه کرد. - شما هم اگه؛ مثل این دختره‌ی جیغ جیغو، نظری دارید بگید. بدم نمیاد بدونم؛ در چه حد احمق هستید! کویینی؛ با اخم و نفرت بهش خیره شد و بی‌اهمیت به این حرف‌هاش گفت: - با ما چیکار داری؟ عجوزه! پیرزنه پوزخند رو مخی زد و گفت: - هیچی؛...
  14. R

    اتمام یافته رمان کوتاه سفری به مثلث برمودا | کارگروهی کاربران انجمن کافه نویسندگان

    کویینی؛ لبخند مطمئنی زد و گفت: - ولی، اون می‌تونه! و به من اشاره کرد. من: ولی؛ من نمی‌تونم. - یعنی چی؟! آلپرن؛ بهش نگاه کرد و گفت: - کویینی! یه بچه می‌خواد به تنهایی چی‌کار کنه؟! کویینی؛ بی‌توجه به آلپرن به طرف من نگاه کرد و گفت: - بلند شو؛ هرمیون! باید؛ بریم! تو نباید بترسی! آلپرن؛ نگاهم کرد و...
  15. R

    تاپیک اختصاصی تیم اول | گروه خلسه

    کارتون عالیه موفق باشید♥️
عقب
بالا پایین