پوزخندی کنج ل*بهای دیاکو شکل گرفت؛ با خود زمزمه کرد:
- قراره روحت شبیه پسرا بشه همین قدر بیرحم!
دخترک نمیدانست چه سرنوشتی دارد؛ نمیدانست در آینده چه اتفاقهایی قرار است پیش بیاید، روزها پشت سر هم سپری میشد دیاکو در روزهای اول برای دخترک خیلی سخت نمیگرفت و اجازه میداد تا بدنش آرام آرام به...
دخترک با پیراهن بلند گلگلی که آن مرد مرموز دیاکو برایش از شهر آورده بود از کلبه بیرون آمد؛ خندان به سمت دیاکو که به آبشار خیره بود رفت و گفت:
- سلاام، کی بیدار شدین؟
دیاکو به سمت دخترک برگشت و نگاهی به پیراهن تنش کرد، سایز لباس، را درست انتخاب کرده بود و به سلیقه خود در دل احسنت فرستاد.
- چند...