زمزمهوار ل*ب زدم:
- من همون دلوین بدبخت و بیچارهام که تو منو به ملکه شبهای خونین تبدیل کردی.
پوزخندی زدم و بعد از برداشتن چاقو هیچ اثری از خود در خانه جا نگذاشتم.
لباسهای خونین را از تنم بیرون کردم و دستکشهایم را از دستم بیرون کردم و داخل سطل زباله پرت کردم.
سردرد امانم را بریده بود، با...
در دلم خوشحالی بیداد میکرد؛ وقتی جان شخصی را ذره ذره از او میگرفتم کمی از آتش زخم گذشتهام کم میشد و آرامش میگرفتم.
بلاخره دلم به حال آن مردک بدشناس به رحم آمد؛ من کسی نبودم که دلم به حال کسی بسوزد ولی این فرق میکرد، این مرد همان کسی بود که مرا از کوچه و خیابان جمع کرد و مرا به ملکه شبهای...