سرهمی مشکی رنگ را تن کردم، کت مشکی بلندم را که تا مچ پایم بود را پوشیدم و آن نقاب معروف را روی صورتم فیکس کردم؛ نقابی که جذابیت خاصی را به همراه داشت، نقاب مشکی که فقط چشمهای آبی رنگم را به نمایش میگذارد با ردههایی طلایی رنگ که مرا به ملکه خونین نزدیک میکرد.
کولهپشتی را روی شانهام انداختم...
داستان برگرفته از واقعیت نمیباشد و تمامی مکانها و شخصیتها برگرفته از ذهن نویسنده میباشد.
عصبی و کلافه شبکه اخبار را دنبال میکردم؛ از شدت اعصبانیت پوزخندی کنج ل*بهایم شکل گرفت، با شتاب از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه قدم برداشتم، لیوانی پر از آب کردم و یک نفس سر کشیدم.
نمیدانستم چطور...