وقتی شروع میکنی با خودت حرف زدن،
یعنی خیلی وقت گذشته از آخرین باری که یکی واقعا شنیدت.
نه تاییدت کرد، نه ردت کرد،
فقط گوش داد بیقضاوت، بیحرف.
آدما همیشه عجله دارن که جوابتو بدن،
ولی هیچوقت حوصله ندارن خودت رو بفهمن.
همینه که حرفهات کم میشن… و فکرهات زیاد.
آدم یهجاهایی تو زندگی
فقط با زنده بودن، قهر کرده.
نه که بخواد بره،
فقط دیگه نمیفهمه بودنش قراره چه کاری بکنه.
نه تأثیری میذاره، نه تغییری میده، نه تغییری میکنه.
فقط هست… بیجهت، بیهدف، بیحس.
هیچکس نمیپرسه چرا ساکتی.
چون ساکت بودن، کمکم میشه بخشی از شخصیتت.
همه فکر میکنن اینی،
ولی نمیدونن یه روزی پُر بودی از حرف، از هیجان، از نور…
تا اینکه اون همه بیتوجهی، خاموشت کرد.
و حالا… فقط نگاه میکنی و میگذری
دیوار دیگر سرد نبود، نه به خاطر گرما بلکه انگار نفسهایی که بیصدا رد شده بودند از یادها چیزی جا گذاشته بودند؛ مثل شعری که از روی ل*بها نگذشته اما گوشهای از فضا را تغییر داده است.
مایکل قدمی برنداشت اما در دلش چیزی جابهجا شد؛ از آن جنس حرکتهایی که توی چشم نمیآیند اما جان را لم*س میکنند...
اینجا قراره اتاقهامون رو از دید هنری ببینیم.
دکوراسیونی که با دست خودمون ساختیم، نقاشیهایی که زدیم به دیوار، وسایل تزئینی دستساز...
عکسی از گوشهاتاقت بذار و تجربهتو بگو، شاید برای یکی دیگه الهامبخش باشه.
بعضی وقتا اونقدر درونت پر از صداست
که فقط آرزو میکنی یه دقیقه،
همهچی ساکت شه.
نه حرفی، نه فکری، نه خاطرهای.
فقط یه سکوت محض…
که توش بتونی دوباره خودتو پیدا
کنی.