نای این رو نداشتم که از جام بلند بشم؛ انگار کوه جابهجا کردم. دستهام بیحس بودن، عضلههام تیر میکشیدن. با تردید به بدنم دست زدم، مطمئن نبودم هنوز خوابم یا نه. پوست تنم سرد بود، یه سردی نمناک که تا استخونم نفوذ کرده بود.
هومن خم شد، دستم رو گرفت و کمکم کرد بشینم. نور زرد چراغ اتاق، مورب افتاده...