قاشق را آهسته سمت دهانِ کوچکش بردم. با اخمهایی در هم به صفحهی تلویزیون مقابل و کارتونی که در حال پخش بود، نگاه میکرد. از سوپ متنفر بود، شبیه تمامِ بچهها! [یا شاید همهی آدمها] قورت دادنِ هر لقمهای که حتی نیازی به جویدن نداشت، پنج دقیقه طول میداد و طوری بدونِ پلک زدن به صفحهی تلویزیون سیخ...