نفس میکشیدم و فکر میکردم، فکری که به نتیجه نمیرسید، بیثمر فقط ذره ذره انرژی من را در خود حل میکرد و سرکشتر میشد. دوست داشتم به آسانی فشار روی ماشه یا به دشواری بستن پلکهایم قبل از خواب تمام شود. دستم را زیر چشمهایم کشیدم و آخرین ذخایر اشکی که باقی مانده بود، محو کردم. اشکها محکوم به شست...