صدای پاشنهها که روی چوب خشکِ کف خانه طنین انداخت، صادق از سایهها بیرون آمد. انگار نه از جایش، که از دلِ یک فکر بلند شده باشد. کنار در ایستاده بود، در نیمهتاریکی، با پیراهنی خاکستری و آستینهای بالا زده. چشمهایش که همیشه آرام و محجوب بودند، حالا چیزی میان تردید و خشم در خود داشتند. انگار یک...