سری تکان داد و دوباره پشت میز نشست.
- هیچی.
رکسانا جلو آمد، ل*ب میز نشست و با نگاهی عمیق گفت:
- اون حسی رو که موقع دیدنش داشتی؛ نمیتونی انکار کنی.
خیرهاش شد. لبخند محوی بر ل*بهای رکسانا نشست؛ لبخندی که بیشتر شبیه تشویق بود.
- اون مرد قدرتمنده، حتی دشمنهاش بهش احترام میذارن. میتونه ازت محافظت...