پدرم آرزو داشت معلم بشوم؛
اعتقاد داشت شغل شریفیست
و دردسرش از بقیهی شغلها کمتر است.
اما من نمیخواستم...!
عاشق شیمی بودم، از اکتشاف خوشم میآمد.
برای اولین بار جلوی پدر ایستادم و گفتم نه!
پدرم ناراحت شد
اما به روی خودش نیاورد.
گفت به علاقهام احترام میگذارد
کمکم کرد.دستم را گرفت. حمایتم کرد.
و حالا این منم!
منی که از پدرم فراریام...
و میترسم حرفهایی که ده سال قبل،
جلوی خودش را گرفت و نگفت را
یکجا آوار کند... .
به نظرت این بلاهایی که دار سرم میآید، حقم است؟
خودم اینطور فکر نمیکنم... .
من برای نقطه به نقطه زندگیام تلاش کردهام...
فکر میکردم قرار است به آرامش برسم.
جوانهی خوشبختی را در دلم کاشته بودم،
اما حالا خستگی ریشهاش را محکم کوبیده
و هیچ جوره قصد رفتن ندارد... .
همهی دوست و فامیل و آشناهایم،
عکسهای جدید خواهرم را میفرستند.
این جماعت دیوانه شدهاند.
دو حالت بیشتر ندارد.
یا آنقدر کوته فکراند که احساس میکنند بیشتر از من نگراناند!
و یا بسیار احمق که به انتظار معجزه از طرف من نشستهاند...!
من خودم معجزه میخواهم...
زندگیام دارد ویران میشود!
شبها در سکوت مطلق احساس میکنم
صدای مته میآید و نمیتوانم بخوابم.
صدا که قطع میشود،
گریههای خواهرم شروع میشود.
من از درد کشیدنش درد میکشم...
آرامیس حداقل تو باور کن!
من درد میکشم و کاری از دستم برنمیآید... .
به من بگو کدامشان بدتر است!
حالا که در اوج حقیقت،
داروساز شدهام
و برای خانوادهی خودم هم نمیتوانم کاری کنم.
یا معلم میشدم و حسرت میخوردم که
اگر داروساز بودم حتما کاری میکردم!
آیا برزخ همین نیست؟
در هردو حالت درماندهای بیش نیستم... .
میخواهم از دست خودم فرار کنم
از افکار مالیخولیاییام فرار کنم... .
مدارم درحال سرزنش خودم هستم!
در اوج بیگناهی احساس گناه میکنم.
جای دیگران درمورد خودم قضاوت میکنم
و برای خودم مجازات تعیین میکنم!
گاهی هم از جایگاه متهم انصراف میدهم
و از تمام کائنات شاکی میشوم.
دلم میخواهد به پدر و مادر بگویم:
زن و مرد حسابی!
من هم اولاد شما هستم.
آن یکی خودش مریض است،
من را خودتان دارید مریض میکنید... !
اما به که بگویم؟
به مادر مظلومم که دیدگانش خون است؟
یا به پدرم که هر روز آب میشود؟
باید غدهی حرفهای نگفتهام را باز قورت دهم
و وانمود کنم حالم از همه بهتر است.
حالم خیلیخوب است!
مثلا آنقدر خوب که چند روز پیش،
هنگامی که میخواستم سرنگ را در بدن موشها خالی کنم،
بیاراده و با صدای بلند، زدم زیر گریه!
فکرش را هم نمیتوانی بکنی
که برای موشهایی که قرار بود بمیرند
تا خواهر زنده بماند،
اینگونه به عزاداری نشستهام... !
دلم دارد از جا در میآید...
میخواهم مادرم را ب*غل کنم.
میخواهم روی زانوی پدرم خوابم ببرد.
میخواهم تا نفسم میگیرد، خواهرم را ببوسم.
اما، درهای خانه مثل قبل به رویام باز است؟
پدرم با دسته گل شیپوری به استقبالم میآید؟
مادرم برایم استامبولی میپزد؟
خواهرم با شوق چمدانهایم را به دنبال سوغاتی میگردد؟
خودم چطور؟
آیا لبخند که زدم فک و گونههایم همراهیام میکنند؟
چرا در زندگیِ من همهچیز پیچیده میشود؟
چرا نمیشود مسائل را ساده حل کرد؟
من میتوانستم یک برادر و فرزند فداکار باشم
که آن سر دنیا دارد شب و روز پی درمان میگردد،
خواب را بر خودش حرام کرده،
و از جاناش مایه میگذارد!
اما حال چه هستم!
پسرک فَرَنگ رفتهای که پی خوشگذرانیاش است!
دکترها سرطان را با استامینوفن درمان میکنند!
اینجا حتی دستفروشها هم معجزه میفروشند
اما او، عینِ خیالاش هم نیست و هیچ کاری نمیکند!