نتایح جستجو

  1. ب

    نقد کاربر نقد رمان انکارگر (دایره‌ی درگیری) | nik

    سلام خسته نباشید وقتتون بخیر^^ رمان شما رو مطالعه کردم و از خوندنش بسیار لذت بردم متنی که به عنوان خلاصه ارائه دادید، هم یه‌کم سنگینه و هم یه‌کم گنگ به نظرم بهتره که راجب ایده‌ای اصلی رمان، مقداری واضح‌تر صحبت بشه باتوجه به ژانرهای انتخابی، شروع جذابی داشتید در اکثر رمان‌ها، متاسفانه نسبت...
  2. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    «بسم رب النور...» ____ نام اثر: هاوارِ آوار به قلم: اِلی فرجی ژانر: اجتماعی، تراژدی سطح: منتخب ویراستار: @ایل مآه (ستاره لطفی) *** دیباچه: کودکی خُردسالم. بچه‌های محل مرا گنجشک می‌پندارند و به سمتم سنگ می‌زنند. جسم نحیف و زخم‌خورده‌‌ام را در خود مُچاله می‌کنم و به سقف می‌آویزمش تا قطره‌های خون...
  3. ب

    دفتر تمرین نویسندگی بریوان | انجمن کافه نویسندگان

    " تمرین اول " پاسخ‌ها: 1: باتوجه به تعریف موقعیت (هر چیزی که روال عادی زندگی رو بهم بزنه)، بله شروع داستان با یک موقعیت است. شخصیت اصلی در حال انجام درس و مشق و تماشای حیاط است که ناگهان با جیغ مادر از جا می‌پرد. 2: خیر. موقعیت غیرقابل پیش‌بینی‌ست. 3: اولین جمله‌ی داستان با تاریک بودن حیاط و...
  4. ب

    دفتر تمرین نویسندگی بریوان | انجمن کافه نویسندگان

    " کتابخانه‌ی شخصیت " فعلا فقط برای شخصیت اصلی داستان انجامش دادم برای تجربه‌ی اول، واقعا لذت بخش بود در نگاه اول به‌نظرم کامل اومد اما بعده تصمیم برای ویرایش، متوجه شدم باید برای ویژ گی‌های باطنی طبقه‌بندی مناسب‌تری داشته باشم مثلا نقاط ضعف و قوت رو از روحیات کلی جدا بدونم و یا برای لیست...
  5. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    دریغ و دریغ و دریغ...! بر سر خود می‌کوبم. زار می‌زنم. له می‌شوم. پاک می‌شوم. پاکِ پاکِ پاک... ! از یاد همه پاک می‌شوم، انگار که هیچ‌وقت مادرم من را نزاییده و شیرم نداده و هیچ‌وقت با لالایی خوابم نکرده.
  6. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    تیغ برمی‌دارم و رگ و ریشه‌ی خودم را می‌زنم و خون می‌پاشد... و دفتر خاک خورده‌ی زندگی سرخ می‌شود. تا به کی خودم را در پس‌گوشه‌های کث‍‍‍‍‍‍‎‌‌‍‍افت از شک‌هایم، پنهان کنم و نیش بچاکانم تا دندان‌هایم معلوم شود و ثابت کنم همه چیز عادی‌ست؟
  7. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    اَمان! اَمان از این جنون و دیوانگی و خشمی که گردوخاک به‌ پا کرده! دیدگانم کور. سرفه پشت سرفه. بی‌نفس... آه که بوی خاک و خون می‌آید. جسد معصوم کودکی‌ام دفن نشده، و آه که بوی خون می‌آید و آه که بوی خاک می‌آید... .
  8. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    به فکرِ بی‌فکرم می‌رسد که به دیوار مشت بکوبم و خراب کنم این همه خانه‌خرابی را... من مشت می‌کوبم و کسی نیست و صدای زجه‌ی بی‌صدای خودم می‌آید. کسی در من می‌میرد و بوی خون می‌آید و بوی خون می‌آید...!
  9. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    *** تلوتلو می‌خورم و گیج می‌زنم و م‍ست نیستم! کسی مرا نمی‌بیند و من پاک می‌شوم... .
  10. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    شقایق‌ها زنده نیستند و زندگی را با دیدگان کور نمی‌توان دید! درخت سیب ما، سیب نداشت و خشکید و افتاد و بوی خاک می‌آید.
  11. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    خانه‌‌ی‌مان را گورستان شهر کردند مُرده پشت مُرده جمع می‌شود! با دست‌های خودم گور می‌کنم، دفن می‌کنم، قهقهه می‌زنم، اشک می‌ریزم، و پاک می‌شوم... .
  12. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    در خواب راه می‌روم و راه می‌روم و به جایی نمی‌رسم... . پا بره*نه... با پاپوشی که برایم دوختند، راه می‎‌روم و خون از پاهایم می‌چکد...!
  13. ب

    مناسبت ✈️ روز مهمانـدار مبـارک ✈️

    تبریک بهتون خانم پورحسن همیشه در اوج خوش بدرخشید
  14. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    پوست نوک انگشتان دستم را خراشیده و تراشیده‌ام. قهقهه می‌زنم و من هیچ‌گاه مجرم شناخته نمی‌شوم و پاک می‌شوم و آه که بوی خون می‌آید... .
  15. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    پدر داد می‌زند و دم از داد می‌زند و لگد می‌زند و تلویزیون جهزیه‌ی مادر می‌شکند. مادر اشک می‌ریزد و جیغ می‌زند... و پدر او را می‌زند و من اشک می‌ریزم و پاک می‌شوم...!
  16. ب

    همگانی [ حرف آخـر ]

    ‌من خیلی بدبخت هستم فری جانم و هیچکس نمی‌داند. حتی خودم هم نمی‌خواهم بدانم. چون وقتی با این مساله روبرو می‌شوم تنها کاری که می‌توانم بکنم این است که خودم را از پنجره پایین بیاندازم. آه... دارم چرت‌و‌پرت می‌نویسم. پاییز که آمدی با هم صحبت خواهیم کرد. فراموش نکن که زندگی همین است. ‌ ‌فروغ فرخزاد...
  17. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    مادرم از همسایه‌ خجالت می‌کشد و درد می‌کشد و چادر می‌‌کشد روی چهره‌‌ی کبودش! و من زجر می‌کشم و زار می‌زنم.
  18. ب

    اتمام یافته دلنوشته هاوار آوار | نویسنده بریوان

    آسمان نعره می‌کشد و باد مشت می‌کوبد و سقف خانه اشک می‌ریزد. کوه خاک می‌شود و دریا طغیان می‌کند و قایق نساخته‌ام به گِل می‌نشیند...
عقب
بالا پایین