نتایح جستجو

  1. ه

    دنباله دار ツ حاضری کاری که نفر قبل میگه رو انجام بدی؟ ツ

    نه:/ حاضری غذایی بپزی ک خودت از اون نخوری؟
  2. ه

    دنباله دار ツ حاضری کاری که نفر قبل میگه رو انجام بدی؟ ツ

    اره حاضری یک کار سخت رو تنهایی انجام بدی؟
  3. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    'به نام خالق قلم' داستان اَحلام دلِستان نویسنده: هانیه رمضانی ناظر: @DEVIL MOoN ? ژانر: عاشقانه_معمایی ویراستار: @yasaman.Bahadory خلاصه: حقیقتی در میان رویا، تعشقی پنهان در پس دلش و بخت و اقبالی که با او سازگار نمی‌زند. اطرافیانی که کمر به جنگ بستند و زندگی‌اش را با عقاید خودشان همچون...
  4. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    بیست و پنج آگوست، سال دو هزارو نوزده، ساعت هفت و ۳۵ دقیقه صبح. فقط چند قدمی به اتاق فرزندش مانده بود. دلش قصد گشودن در را و عقلش بیم بر هم زدن خواب پسرش را داشت، همین که خواست برگردد صدای نفس‌نفس زدنی در گوشش پیچید، این بار عقلش را کنار زد و به نوای دلش گوش داد. آرام‌آرام در را گشود، نگاهی به...
  5. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    تندتند و به قصد ترک کردن خانه‌ای که خودش آن را منحوس می‌شمرد گام می‌نهاد، همانطور که زیر ل*ب با خود غرغر می‌کرد، یکی از مستخدمان را با شتاب کنار زد، به سمت درب رفته و خارج شد. کارن رفت و تنها صدای گوش خراش بسته شدن درب آهنین که با رنگ مشکی و طلایی جلب توجه می‌کرد، بر جای ماند. دیده‌ها راه خروج...
  6. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    دفعه‌ی اولش بود به اینجا می‌آمد و هنوز باید کل باغ را جست و جو می‌کرد اما دیگر ماندن هم فایده‌ای نداشت. دستانش را بر زمین گرفت و بلند شد؛ نگاهی به آسمان انداخت، شاخه‌های درختان آسمان را پوشانده بودند و تنها نور خبر از روز و روشنایی خورشید می‌داد. آن ‌قدر محو صدا شده بود که حتی متوجه نشده بود...
  7. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    زن پاریسی لبخندی بر روی لبانش نشست، وسایل در دستش که همه در نایلون‌ها و پلاستیک‌های شیری رنگ بودند را روی صندلی گذاشت و بعد از مرتب کردن پالتوی یشمی کرمی رنگش با همان لبخند در چهره‌اش تشکری کرد. - خواهش می‌کنم. بعد از اتمام جمله‌ام برگشتم و به سمت درختان سر به فلک کشیده باغ قدم برداشتم، به میان...
  8. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    برخاست و همان‌طور لنگان‌لنگان قدم بر می‌داشت، عرق پیشانی‌اش بر روی گونه‌هایش می‌غلتید و به دنبال صدای آشنا می‌رفت‌. - آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت... . از نگریستن به اطراف چیزی عایدش نمی‌شد پس سر بلند کرد و تا خواست آسمان را به تماشا بنشیدند ناخودآگاه خورشید چشمانش را از نور خود بست؛ قصد...
  9. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    پوزخندی زد و با همان دستان در جیب ل*ب گشود. - خوشحالم که می‌بینمت. لبخند کشیده‌ای زدم و دستانم را در جیب پالتویم فرو کردم. همان‌طور که پای سمت راستم را عقب و جلو می‌کردم آرام زمزمه کردم: - مار از پونه بدش میاد، دم خونش سبز میشه. می‌دانستم حتی ذره‌ای از زبان فارسی را متوجه نمی‌شود به همین دلیل...
  10. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    چند قدمی جلوتر آمدم و از اینکه برای نخستین بار متوجه حس ششم قوی من شده بود، خوشحال گفتم: - اوم... خب طبق شواهدات من، رمان‌ها و سریال‌های جذاب ایرانی و البته شاید هم خارجی و از همه مهم تر حس دهم بنده، قراره خواستگار بیاد. بی‌وقفه پاسخ داد. - پس برو حاضرشو. لبخند دندان نمایی زدم، مانند کودکانی که...
  11. ه

    اتمام یافته داستان کوتاه احلام دلستان| هانیه رمضانی

    آرام‌آرام دستش را به نرده‌های چوبی گرفت و پایش را روی اولین پله‌ی مرمرین گذاشت. می‌خواست به خانه برود و تلفن بزند تا مهمانی امشب را برای وقت دیگری بیندازد اما می‌ترسید، می‌ترسید که ناراحتی را در دلشان بیندازد و آشنای نسبتاً دورش را از خود برنجاند؛ پس منصرف شد و ترجیح داد امشب را بدون کارن به...
عقب
بالا پایین