نتایح جستجو

  1. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سونیا که در کنارش نشسته‌ بود جواب داد: - بچگیمون هم شبیه به هم بودیم، ولی از اونجایی که این کیانا خانوم همیشه عین این نی‌نی کوچولوها انگشتش رو می‌کرد توی دهنش همه با یه نگاه به انگشت خیس خورده‌اش تشخیصش می‌دادن. کیانا با اخم غرید: - نخیر هم این تو بودی که همیشه انگشتت توی دهنت بود. این‌بار سونیا...
  2. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با نشستن دوقلوها در کنارش به خودش آمد. نگاهی به هر دو انداخت و لبخند محوی زد و کمی جمع و جورتر نشست. - ببینم تو چرا اینقدر معذبی؟ سرش را تکان داد و گفت: - نه؛ معذب نیستم‌، راحتم. این‌بار قُل دیگر گفت: - مشخصه معذبی دیگه؛ ببین، هی داری با انگشت‌هات ور میری و پوست لبت رو می‌جویی. از تیزبینیِ...
  3. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - استرس برای چی؟ تو که قبلاً هم عمه و دخترهاش رو دیدی؛ فقط می‌مونه آقای طاهری، که اون هم مرد خوب و آرومیه. موهایش را به داخل شال سفیدش هل داد و گفت: - آخه اون‌ موقع نمی‌دونستم که عاطفه خانوم از همه چیز خبر داره. سامان شانه بالا انداخت. - این چیزی رو عوض نمی‌کنه، دیدی که اون روز عمه عاطفه هیچ...
  4. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    سرش را پایین انداخت. نمی‌خواست که سامان غم و کلافگیِ نگاهش را ببیند. - من الان واقعاً حوصله‌ی بیرون رفتن رو ندارم. نگفت که بدون پرهامش هیچ کجا به او خوش نمی‌گذرد، اما در اصل حرف دلش این بود. - پریزاد! نگاهم کن. از صدا زدن اسم کاملش توسط سامان ضربان قلبش بالا رفت و جریان خون در رگ‌هایش تند شد...
  5. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    نگاهش را بین طلعت، عنایت و سامان که پشت میز ناهارخوری نشسته ‌بودند چرخی داد و لبخند زد. برای اولین بار در طول این چند وقته بود که همه با حالی خوب دور یک میز برای غذا خوردن نشسته ‌بودند. از فکرش گذشت که اگر پرهامش هم بود حال خوبش کامل می‌شد. از این فکر به یاد قادر و حرف‌هایش افتاد. سر بلند کرد و...
  6. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    او هم لبخند زد. خدا چقدر زود صدایشان را شنیده و جواب دعاهایشان را داده‌ بود! - وقتی بیان و چندبار بابا صداشون کنم عادت می‌کنم، شما نگران نباشین. سامان با شیطنت ابرو بالا پراند و گفت: - زیاد بهت امیدوار نیستم، آخه تو حتی بعد از این‌همه مدت عادت نکردی به من نگی شما‌. از برق شیطنتی که در نگاه سامان...
  7. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    تند و با هیجان از پله‌ها پایین آمد؛ می‌خواست این خبر خوب را به همه بگوید. می‌دانست که طلعت و عنایت هم آنقدری به پرهام وابسته شده ‌بودند که حالا این خبر بتواند خوشحالشان کند. به پایین پله‌ها که رسید طلعت را دید که مشغول چیدن سفره‌ی هفت‌سین بر روی میز چوبیِ وسط سالن بود. جلوتر رفت و لبخند زد. - چه...
  8. سایه مولوی

    چالش [ تمرین نویـسندگـی ]1️⃣

    او دور بود، شاید خیلی دور؛ مثلاً آنطرف خیابان او دور بود و قلب من برای رسیدن به او تقلا می‌کرد. تلاشش بیهوده بود، می‌دانستم که به او رسیدن برایم محال است. گرچه که فاصله‌ی بین ما تنها یک خیابان به‌ نظر می‌رسید، اما من و او به اندازه‌ی یک دنیا از هم فاصله داشتیم. می‌بینمش و باز دلم آشوب می‌شود؛...
  9. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - سلام آبجی. با شنیدن صدای پرهام انگار موجی از آرامش به جانش تزریق شد. - سلام قربونت برم، سلام عزیزدلم، خوبی داداشم؟ همه چیز خوبه؟ بابا قادر اذیتت نمی‌کنه؟ عقب‌عقب رفت و به دیوار تکیه زد. - نه، من خوبم؛ تو خوبی؟ آب دهانش را همراه با بغضی که گلویش را گرفته‌ بود قورت داد. - منم خوبم قربونت برم...
  10. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - سلام خانوم ‌بزرگ حالتون چطوره؟ با زحمت لبخندش را حفظ کرده‌ بود. با دیدن پیرزن به یاد حرف‌هایی که از احتشام شنیده ‌بود می‌افتاد و فکر به این‌که این پیرزن مادرش را آزار داده ناراحتش می‌کرد. با این‌که مادرش سال‌ها با پنهان‌کاری‌هایش او را از داشتن پدرش محروم کرده ‌بود، اما هنوز آنقدری دوستش داشت...
  11. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    ضربه‌ای که به در اتاقش خورد هوشیارش کرد. چشم که باز کرد لحظه‌ای گیج ماند، اما نگاهی که به دور و اطرافش انداخت به یاد آورد که شب قبل پس از شنیدن داستان زندگیِ سامان همان‌جا پشت در به خواب رفته ‌بود. تقه‌ی دیگری که به در خورد باعث شد با بی‌حالی از جایش بلند شود‌. دستی به گردن دردناک شده از بد...
  12. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    دست روی دهانش گذاشت تا از شدت شوک فریاد نکشد. سامان از چه چیزی حرف می‌زد؟! اگر پدرش مرده بود پس علیرضا احتشام چه نسبتی با او داشت؟! اگر عمویی که از آن نام می‌برد احتشام بود پس چرا آن‌روز گفته ‌بود که سامان پسرش است؟! مبهوت و با لکنت گفت: - اما... اما آقای احتشام که... . سامان میان حرفش پرید: -...
  13. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    از پشت درِ اتاق صدای قدم‌های سنگینی را می‌شنید. چشمانش را بیشتر روی هم فشرد؛ از این‌که طلعت را در عمارت ندیده ‌بود می‌توانست بفهمد که صدای قدم‌های سامان است. تخت خالی‌شان مثل آینه‌ی دق پیش رویش بود و نمی‌خواست که نگاهش دوباره به آن تخت بیفتد. صدای قدم‌ها درست پشت درِ اتاقش متوقف شد و لحظاتی بعد...
  14. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با تردید این پا و آن پا شد. دستش پیش نمی‌رفت که زنگ را بفشارد. - پس چرا وایسادی استخاره می‌کنی؟ زنگ رو بزن برو داخل دیگه. با اخم به سودی که داخل ماشینش نشسته ‌بود نگاه کرد. برایش وارد شدن به عمارتی که در آن پرهامی نبود تا منتظرش باشد سخت بود و از آنطرف آنقدر اعصابش کش آمده ‌بود که می‌ترسید اگر...
  15. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    کمی که هر دو آرام‌تر شدند، سودی ماشین را به راه انداخت. - کجا میری؟ سودی نیم‌نگاهی سمت او که رنگش همچنان پریده و چشمانش سرخ بود انداخت. - می‌رسونمت عمارت. خودش را از پشتی صندلی فاصله داد و گفت: - نگه دار می‌خوام پیاده شم. سودی اخم در هم کرد. - واسه‌ی چی؟ دستی به صورت سردش کشید. حالش لحظه‌ به...
  16. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    قدم‌های تند و محکمی که سودی بر می‌داشت خبر از خشمش می‌داد، اما او در حالی نبود که بخواهد به عصبانیت او فکر کند. خودش آنقدر مشکلات داشت و در آن لحظه‌ آنقدر بدحال بود که به هیچ چیزی غیر از نبودن پرهامش و سردردی که با شدت بیشتری گریبانش را گرفته‌ بود نمی‌توانست فکر کند. از خانه خارج شدند و همین که...
  17. سایه مولوی

    اطلاعیه مشاوره فروش آثار نویسندگان (نسخه الکترونیک)

    متشکرم...رمانم که به پایان برسه وردش رو براتون میفرستم.
  18. سایه مولوی

    اطلاعیه مشاوره فروش آثار نویسندگان (نسخه الکترونیک)

    و برای این موضوع چیکار باید کرد فایل ورد رو کجا و برای چه کسی باید فرستاد؟
  19. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    با بی‌حالی به سیمین که وسط هال با آهنگ شادی که از موبایلش پخش می‌شد مشغول رقص بود نگاهی انداخت. تن او بی‌حال و کرخت شده‌ بود و سیمین انگار تازه اولِ جان گرفتنش بود. سیمین به سمتش آمد و دستش را گرفت. - بیا بریم با هم برقصیم. از تیر کشیدن سرش در آن حال و اوضاع اخم کرد. سیمین مصرانه سعی داشت تا...
  20. سایه مولوی

    اتمام یافته رمان زعم و یقین نویسنده_سایه مولوی

    - بیا بگیر. چشمان بی‌حالش را باز کرد و نگاه سرخش را به سیگاری که در دستان نیلوفر بود دوخت‌. - من مسکن خواستم، این چیه؟ جای نیلوفر سیمین جواب داد: - تو که سیگار می‌کشی، این یه خورده از اون قوی‌تره‌. معلومه حالت خوش نیست، یه چند تا پک که بزنی هم دردت رو می‌خوابونه هم یکم شنگول میشی. بگیر بکش،...
عقب
بالا پایین