وارد اتاق که شد، با دیدن خاله شیرین، مادر رزی که داخل رختخوابش نشسته و کتاب میخواند، لبخندی به لبش نشست.
- سلام خاله شیرین.
خاله شیرین با دیدنش لبخندی زد.
- سلام پری جان، خوبی؟
به سمتش رفت و سینی را روی زمین گذاشت.
- خوبم ممنون، شما خوبین؟
خاله شیرین با دستان لرزان عینک تهاستکانیاش را از...
تماس را که قطع کرد، از اتاق بیرون آمد. با دیدن پرهام و سهند که سرگرم تماشای تلویزیون بودند، لبخند تلخی به لبش آمد. سودی گفته بود: «برادرش نقطه ضعفش شده و برای او هرکاری خواهد کرد.» آهی کشید. پر بیراه هم نگفته بود؛ پس از مرگ مادرش برای آینده برادرش همه کاری کرده بود. نگاه از پسرها گرفت و به...
رزی از اتاق بیرون رفت و در را بست و نگاه او، همچنان به در بسته خیره بود. روزهای زیادی دلش خواسته بود جای رزی باشد. روزهای زیادی هم به حالش غبطه خورده بود. از اینکه مادرش را داشت؛ گرچه که بیمار و زمینگیر، اما کنارشان بود. او هم خیلی روزها آرزو کرده بود که ای کاش مادرش کنارش بود. کنارش بود...