دستی روی شونم نشست. برگشتم و مامانم رو دیدم که زانو زده بود کنار من و با عشق عمیقی به من نگاه میکرد!
این عشق مادری که به راحتی میشد از روی بیقراری درونش و نگاهاش فهمید امکان داشت یک خواب باشه؟! میشد؟!
خواست؛ چیزی بگه. اما؛ نگاهش فوری چرخید سمت اریکا که میخواست فرار کنه و با قدمهای خشمگینش...
با دستام سرم رو گرفتم و داد زدم:
- نه؛ نه! من نمیخوام؛ نه! من نمیخوام؛ الکس تو قلبم، کنارم باشه. من خودش رو میخوام؛ نه!
بابا اومد طرفم؛ خم شد و دست کشید به موهای من و آروم، گفت:
- هرمیون؛ تو باید بذاری همهچیز اونجوری که قراره بشه. نباید؛ تو تقدیر آدمها دخالت بکنی!
ازش فاصله گرفتم و بیشتر...
کویینی؛ سرش رو تکون داد و گفت:
- آره مطمئنم. آلپرن و آلاریا؛ تو این دنیا، فقط هم دیگه رو دارن و من اگه یکیشون رو برگردونم؛ تا ابد غصهی اینکه خودش زندس و اون یکی زیر خروارها خاکه رو روی دلشون میزارم!
نگاهش رو انداخت سمت الکس و ادامه داد:
- اون حق داره که دوباره به زندگی برگرده. اینجا، خیلیها...
بابا؛ نگاهی به هممون انداخت؛ لبخند قشنگی زد و گفت:
- دیگه وقتشه برگردیم خونه!
همه خندیدیم و به هم دیگه نگاه کردیم. بالاخره؛ قرار بود برگردیم خونه!
***
- الکس! الکس! الکس!
الکس؛ از اتاقش اومد بیرون و به من که توی خونه راه میرفتم و صداش میزدم نگاه کرد و درحالی که میخندید گفت:
- چیه فسقله؟...