بیا در زندگی خورشید حق را
به آن مهتاب و آن حرفهای دریا
بباید تا فدا کرد آن کرم را
که باشد پیشکش کم از نظرها
در این دنیا که ما آدم، بشرها
چو ماهی باید از خشکی حذرها
چرا در این جهان تنهای تنها؟
چرا باید فقط قانع به کمها؟
من اینجا آمدم تا آن بدانم
بدانم تا من اینم یا که آنم؟
بیا در زندگی ساده...
اینکه به هر ظلم تو ساکت شوم
یا که به هر حرف تو رامَت شوم
در سر خود چال و سیاهش بکن
اینکه به هر کار تو خدمت شوم
من نشوم خام تو ای دشمنم
در سَرِ آنم شَهِ حالت شوم
از غم خود خسته و آزردهام
شاید از این غم پر غیرت شوم
گر تو مرا میشکنی با غرور
دان! من از آن غرق ز عبرت شوم
به نام تک نوازندهی هستی
نام داستان: فرشتهای به نام مادر
ژانر: تراژدی
به قلم: نگین بای
ویراستار: @SaRI.B
مقدمه:
انتظارداشتم بمانی... .
برای همیشه کنارم ماندگار شوی... .
اما رفتی!
رفتنت برایم دردناک بود... .
همانند کارهای دردآورم!
مرا ببخش!
هر چند میدانم بخشیده نخواهم شد... .
من خودم را...
- آرامش... .
با صدای آشنایی که توی گوشم پیچید و اعصابم رو به کل بهم ریخت چرخیدم به عقب. کمی متعجب شدم! ابروهام رو تو هم کردم و زیرلب گفتم:
- تو اینجا چیکار میکنی؟
به طرفم قدمی برداشت. خودم رو کشیدم عقب تر و با صدای نسبتا بلند داد زدم:
- جلو نیا!
بدجور بهم ریخته بودم! بچه ها زل زده بودن به...
- چرا ربط نداره دختر جانم. من که غیر تو کسی رو ندارم.
نیش خندی زدم.
- حاج حسین و که داری!
با حرفم هینی گفت و یه قدم عقب گرد کرد. با حیرت نگام میکرد. بیتفاوت نگاش کردم و با پوشیدن مانتوم جلوی آینه یه نگاه کوتاه به خودم انداختم.
- این چه حرفیه آرامش!
- وایی! انقدر آرامش آرامش نکن؛ آرامشمرو...
به بام تهران که رسیدیم بیتا تا منو تنها گیر آورد کنار گوشم زمزمه کرد:
- آرامش حرفت درست نبود، اون مادرته! واسه چی به بردیا دروغ گفتی؟
- من دروغ نگفتم. فقط راستش و نگفتم!
- واقعا که! خودتو قانع نکن.
- قانع نمیکنم.
- پس چی؟
- بیتا بس میکنی یا نه؟ داری خستهام میکنی.
- من باید این حرف و...
در خونه رو باز کردم و با دیدن چهره ی مامان گفتم:
- خوب شد؟ چی گیرت میاد منو تو خونه حبس کنی؟!
- تو پیشم باشی آروم میشم دخترکم.
- در عوضش من داغون میشم، مامان ولم کن! آزارم نده! میتونی؟
ساکت شد. منم راهم رو کشیدم به طرف اتاقم. لباسام رو که عوض کردم برای این که از این حال و هوای مزخرف در...
با سیلی بیتا عصبانی شدم و به لرزه افتادم.
- بیتا حرف اضافی نزن، با این کارا نمیتونی من و به اون خرابه برگردونی. مامانه من سگ جونه؛ میفهمی؟ سگ جون! اون حالا حالاها من و راحتم نمیذاره!
بیتا روی زانو هاش نشست و گریه کرد.
- ای کاش اینی که تو میگی باشه. ای کاش واقعا تنهات نمیذاشت. آرامش مامانت...
به نام آرام بخش دلها
داستان: دوست همیشگی
نویسنده: نگین بای
ژانر: تراژدی
ویراستار: @hadis hpf
مقدمه:
برای ماندن با تو
یک دنیا را کنار میگذارم...
با تو همه چیز دگرگون شد
ناگهان و برای من!.
و تو با تمام دوستانم فرق میکنی
روی تو حسابی دیگر باز کردهام...
دوست همیشگیِ من!
فارسی، دینی، ریاضی!
کدوم و بخونم حالا؟! موهام رو کلافه بهم ریختم. باید یک تصمیم درست و حسابی بگیرم وگرنه امسالم میافتم!
ریاضی که خوندنی نیست، این میره کنار.
فارسی که هیچی بلد نیستم و کتابش و که دستم میگیرم خوابم میبره؛ ای بابا، سارینا این چه وضع درس خوندنه؟
اینجوری که درس نمیخونند!
پوفی...
دستهام رو به هم کوبیدم و گفتم:
- چشم، نوکر شما هم هستیم!
سری با تأسف برام تکون داد و گفت:
- حاضری هر کاری کنی غیر درس خوندن.
و از اتاقم بیرون رفت. منم جلدی پیشش رفتم.
تا شب پیش مامان بودم و همراه کار، با هم حرف میزدیم.
حسابی خسته شده بودم و کش و قوسی به بدنم دادم. تو اتاقم رفتم و به سه...
به اجبار بلند شدم و لباس فرم مدرسهام و تنم کردم و هر چی کتاب دم دستم اومد تو کولهام ریختم. کوله پشتیم رو یک بندی روی دوشم انداختم.
مامان یک ساندویچ درست کرد و توی کیفم گذاشتم تا مدرسه ضعف نکنم.
مقنعهام رو عقب کشیدم و موهای قهوهایم رو به نمایش گذاشتم.
آستینهای مانتوم هم تا آرنج بالا...
- نمیکشم طناز، مغز من کوچیکه! از فندوقم کوچیکتره.
چرا الکی حرف میزنی؟ از کجا میدونی آخه؟! تو یک بار، فقط یک بار سعیت رو بکن اگه نشد با من!
بی خیال دیگه، اون از مامانم این هم از تو.
واقعاً متأسفم، برای تو نه ها! برای خودم که نمیتونم آدمت کنم.
گونش و کشیدم و گفتم:
قربونه آدم سارینافهم...
میخواستم بگم آره واسه ننهات!
ولی خب زشت بود و حالا اگه از زشتیش بگذریم یک نمره انضباط ناقابل هم پیشش گیرم. پس دهنم و بستم و مودبتر باز کردم.
خیر قربان، رژلب نزدم.
پس چرا ل*بهات صورتی هستند؟
خدا دادیه، اگه میخوایید با دستمال پاک کنم ببینید چیزی نیست.
نمیخواد برو تو کلاس، زود!
سرم و تکون...
خانم نجفی کارنامه هامون و به سمتمون گرفت که چشم هام و بستم. رو به طناز گفتم:
- تو اول ببین.
طناز جیغی کشید و با خوشحالی بالا و پایین پرید.
خب، واسه منم ببین دیگه.
وای سارینا...!
-چی شده؟ صفر شدم نه؟!
یکی گونم رو بوسید.
- دختر کارنامهات و ببین.
یکی از چشمهام و باز کردم و به کارنامهام زل...
الهام و مهدیه جیغ خفیفی میکشن. تنها کاری که میتونستم توی اون لحظه بکنم این بود که ساکت بشم و با حرفهاشون سرخ و سفید بشم.
نرگس یک دختر خشگل و ناز به اسم بهار داره که حسابی باهاش جورم. بهار خانم شیطون که هر بار با دیدن من میپره بغلم تا ازم شکلات کش بره.
زندگی خیلی قشنگی با آقا بزرگ و عزیز...
خجالت زده سرم رو پایین میگیرم و میگم:
- میسپارم به بزرگترا.
آقا جابر لبخندی میزنه و سری تکون میده. همهی مهمونها بالای خونه نشسته بودند و به پشتی تکیه داده بودند. خونه آقا بزرگ و عزیز جون یک خونهی کاملا سنتی که به سبک اردبیلی چیده شده بود. بعد از حرفهای اولیه بالاخره نوبت به من و بردیا...