نتایح جستجو

  1. ا

    داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به نام یگانه یزدان پاک داستان‌های کوتاه: عشق منجمد نویسنده: نگین بای ویراستار: مهرانه بلوچ ژانر: عاشقانه، تراژدی ناظر: @Mahkameh ویراستاران: @pen lady , @Bluesky خلاصه: عشقی ناب، در فراز چشم‌های من و تو، در میان دست‌های من و تو، در قلب‌های جفتمان. با هم کامل می‌شویم و مکمل هم‌دیگر، بگذار...
  2. ا

    داستان های کوتاه عشق منجمد| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    (المیرا) با آزاده از دانشگاه خارج شدیم. نفسم رو سوزناک بیرون فرستادم، خیلی از دست امین ناراحت و صد البته عصبی بودم؛ اما حیف که کاری از دستم بر نمیاد و به‌خاطر قیافه‌ی زشتی که دارم زبونم کوتاهه. آزاده همون‌طور که روی یک دوشش کوله پشتی خودش و روی اون یکی دوشش کوله‌ی من بود، هلک‌هلک دنبالم...
  3. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    در حالی که این حرف‌ها رو می‌زدم بردیا رو می‌دیدم که نگاهم می‌کنه، نگاهی عمیق شاید تا عمق وجودم. قبلا راجبه حرف‌هایی که بخوام بزنم فکر نکرده بودم و این چیزا از ذهنم رسید تا به زبون بیارم؛ یا شایدم از قلبم رسید. به هر حال از حرف‌هایی که زده بودم راضی بودم. با بردیا یکم دیگه حرف میزنیم و بالاخره...
  4. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    عزیز جون هم لبخند نرمی میزنه و با مهربونی میگه: - سلام به روی ماهت مادر، صبح توام بخیر. میرم توی‌آشپزخونه و از سماور قدیمی و درعین حال کوک و سرزنده‌ی عزیز جون چایی می‌ریزم. سر سفره می‌شینم که نرگس هم خودش رو می‌رسونِ. بعد از خوردن صبحونه‌ای مفصل، سفره رو با عزیز جمع می‌کنیم. با اومدن بهار، من...
  5. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دایی علی من رو که می‌بینه لبخندی میزنه و میگه: - چرا زحمت می‌کشی عروس خانم؟ گونه هام گل می ندازه که همشون می‌خندن. زندایی از داخل سینی یه لیوان چایی برمیداره و میگه: - خجالت نداره خشگل خانم. نرگس به من اشاره میکنه و میگه: - جدیدا اینطور شده‌ها. هربار مثل آفتاب پرست رنگ عوض می‌کنه. کنار نرگس...
  6. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    عزیز جون سریع میگه: - این کارا چیه می‌کنید؟! و با گفتن لا اله الا الله چشم غره‌‌ای به من میره. بالاخره راهی امامزاده میشیم. چند دقیقه‌ای رو اون‌جا می‌مونیم و بعدش بر می‌‌گردیم. خسته به طرف اتاقم میرم و با درآوردن لباسام دوش می‌گیرم. بهار رو هم می‌بینم که توی اتاقم خوابش برده بود و حسابی از خجالت...
  7. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    از خواب که بیدار میشم و با بی میلی از رخت خوابم دل می‌کنم. دست و صورتم رو می‌شورم و از اتاق میرم بیرون. همه زودتر‌ از من بیدار شده بودند و سر سفره‌ی صبحونه نشسته بودند. درحالی که برای خودم چایی می‌ریختم صدای دایی و آقا بزرگ رو می‌شنوم که راجب مراسم بله برون حرف می‌زدند. سر سفره می‌شینم و قلپ‌قلپ...
  8. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دوش آب گرم می‌گیرم تا کمی از کوفتگی بدنم کاسته بشه. لباس‌هایم رو می‌پوشم و حوله رو دور سرم می‌پیچم. احساس سرما می‌کنم که بلافاصله عزیزجون میگه: - نگین مادر، ببین نرگس پنجره رو بسته؟ به سرعت سرم رو می‌چرخونم و با دیدن پنجره‌ی اتاق که چهار طاق بازه زیرلب با حرص میگم: - نه، نبسته. خودم به سراغ...
  9. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    صدای زن‌‌ها می‌اومد که با هم درباره‌ی من و بردیا حرف می‌زدند. باز هم من بودم که خجالت رو به جون می‌خریدم و تمام مدت ساکت می‌شدم. مردان مسن و بزرگسال توی خونه‌ی آقا بزرگ جمع می‌شن. در خونه باز میشه و صدای آقا جابر میاد: - یا الله. یک‌جا می‌شینم و سرم و پایین می‌گیرم. ضربان قلبم آن‌قدر تند و پر...
  10. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    حرف‌های مهسا به دلم می‌نشست. با لبخندی میگم: - من کتاب‌های زیادی دارم، می‌تونی ازشون استفاده کنی. چشماش برق می‌زنه و میگه: - جدی میگی؟ می‌تونی بهم قرض بدی؟ طوری که حرفم رو باور کنه میگم: - تو می‌تونی هر کتابی که دوست داری انتخاب کنی و ببری. - وایی؛ ممنون نگین، یدونه‌ای! لبخندی نثارش می‌کنم...
  11. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به بردیا زل زده بودم و اون هم منتظر بود سوار شم. بی‌خیال خواسته‌ی من میشه و به طرفم میاد و دستش رو دور بازوهام حلقه میکنه و من رو می‌کشه سمت ماشین. کنار گوشم آروم میگه: - اون‌جوری نگام نکن خانم کوچولو. با حرفش به خودم میام و نگام و با خجالت می‌گیرم. سوار که میشیم بردیا حرکت می‌کنه. توی چند دقیقه...
  12. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - با همون لباسای بیرونی گذاشتیش به امان خدا؟ - باید چیکار می‌کردم؟ تاپ شلوارک خودم رو می‌دادم بپوشه؟! و لبخند پهنی میزنم که نرگس جوش میاره و میگه: - نه، تاپ شلوارک عمه‌ات رو می‌دادی. جیغ می‌زنم: - نرگس. که عزیزجون از آشپزخونه میاد بیرون و میگه: - هیس، چرا جیغ می‌کشی همه خوابن؟! با صدای یواش‌تر...
  13. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    از بچگی وقتی با کسی دعوا می‌کردم خیلی زود پشیمون می‌‌شدم و عذاب وجدان می‌گرفتم. عزیزجون بهم می‌گفت این خصلت رو از مامانم به ارث بردم، مامانم خیلی مهربون بود و از چشماش معصومیت می‌بارید، این رو بابام هم بهش می‌گفت. با یاد مامان و بابام اشک دور چشمام حلقه می‌بنده و بغض سنگینی توی گلوم جا خوش...
  14. ا

    حیوان ماه تولدت؟

    منم فیل خدایاااا
  15. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چیزی نمیگم و سرم و تکون میدم. بهار رو هم می‌بوسم و ازشون خداحافظی می‌کنم. با رفتن نرگس و کیوان، نیم ساعتی بیدار می‌مونیم و برای خواب به اتاق میریم، دندونام رو مسواک میزنم و از دستشویی میام بیرون. با این‌که پیش بردیا خجالت می‌کشیدم، حرف نرگس توی ذهنم تداعی شد" شوهرته‌ها ".؛ راست می‌گفت و بردیا...
  16. ا

    اطلاعیه | درخواست نقد دلنوشته |

    سلام و درود درخواست نقد https://www.forum.cafewriters.xyz/threads/%D8%AF%D9%84%D9%86%D9%88%D8%B4%D8%AA%D9%87-%DA%AF%D9%84%D8%A8%D8%B1%DA%AF-negin-%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D8%A8%D8%B1-%D8%A7%D9%86%D8%AC%D9%85%D9%86-%DA%A9%D8%A7%D9%81%D9%87-%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%D9%86%D8%AF%DA%AF%D8%A7%D9%86.11281/
  17. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کار همیشگیم همین. بردیا کنارم نبود و صداشون از پایین میومد؛ ولی من ترجیح میدم بخوابم، حتی شده برای دو دقیقه بیشتر. در اتاق باز میشه و بردیا بین چهارچوب در ظاهر میشه. با دیدن من که خودم رو پتو پیچ کرده بودم لبخندی میزنه و میگه: - صبح بخیر!. سرم و زیر پتو می‌برم و می‌نالم: - نه، من هنوز خوابم...
  18. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چند ثانیه نگاهم می‌کنه و با لبخندی میگه: - سلام، بریم؟ - سلام، آره من حاضرم. بردیا بلند میشه و از همه خداحافظی می‌کنیم. کفش‌های اسپرتم رو می‌پوشم. دم در یک موتور از اون مدل بالاها به رنگ مشکی خالص خودنمایی می‌کرد. بردیا سوارش میشه و منم پشتش می‌شینم. کلاه کاسکت رو به دستم میده و میگه: - بزار...
  19. ا

    اتمام یافته رمان کوتاه نگین قلبم| Negin کاربر انجمن کافه نویسندگان

    با تغییر مسیری که میده به یقین می‌رسم که حواسش جای دیگه‌ایه، زیرلب میگم: - بردیا، داری اشتباه میری. با صدای من کمی شوکه میشه و میگه: - اوه تو اینجایی، شرمنده حواسم پرت شد. - اشکالی نداره. چیزی نمیگه و دیگه تا رسیدن به خونه سکوت بین‌مون برقرار میشه. جلوی در نگه می‌داره و منم پیاده میشم...
عقب
بالا پایین