به ضرب جانبش چرخید و خواست فحشی نثار آن مزاحم کند که شیشهی مات کلاه کاسکت بالا رفت و سیاهی آشنا و جهنمی بود که میگفت:
- سوار شو!
اگر آن مردمکهای قیر مانند و صدای بم و بیش از حد وهمآورش را نمیشناخت، حتم داشت کیف را در سرش میکوباند. به راستی او که بود؟
جاسوس؟ دزد؟ قربانی؟ قاتل؟ افکار مزاحم...
پارک، خلوت و عاری از مردم بود.
ماهور موبایلش که درون جیب به او حس امنیت میداد را میان انگشتانش فشرد.
روی نیمکت که نشستند، آوای دلنشین جیرجیرکها لبخند کمرنگی سوک لبانش کاشت.
فاصلهی میانشان برایش رضایت بخش بود در همین حین غاشیه پا روی پا انداخت و لاقید و آسوده خیال، به حرف آمد:
- ببین دختر...
نقد دلنوشته ی به زانو افتادگان
نقد کلی:
موضوع دلنوشته ای که انتخاب کردید، یکی از معضل ها و اتفاقاتی است که برای هر انسانی در هر سنی ممکن است که رخ بدهد.
باور پذیری بالا و کلیشه ای نبودنش باعث شد من بیشتر به خواندن این دلنوشته ترغیب بشم.
اما در مورد ژانر باید بگم که به خاطر استفاده و آوردن کلمه...
دختر بیچاره چند قدم عقب آمد و شال گردن را از گردنش چنگ زد و در مشت فشرد.
حقیقتِ آنکه هراس داشت از دار زدنش توسط غول رعدآسا را نمیشد استتار کرد، اما پیشگیری چرا.
غاشیه با لذت وافری سر کج کرد و یک چشمش جمع شد:
- زبونت هم درازه، خوبه!
باید قلبش را آرام میکرد باید اطمینان حاصل میکرد.
- ساعت...
- آدرس رو بده!
مگر ** مرگ را سرکشیده باشد که این کار را کند! آدرسی به اشتباه داد و میدانست در نزدیکیهایش مترو است و به راحتی تا خانه میآمد.
شال هم تسلیمانه روی شانههای ظریفش وا رفت، اما او بیدی نبود که با این بادها بلرزد!
دست انداخت تا آن را تشویق کند به بالا آمدن، به صعود و پیروزی، که در...
اگر من میتوانستم آنچه را که درون مرا میسوزاند بیان کنم، آن وقت شاعر میشدم،
نویسنده، نقاش و هنرمند بودم و حال نیستم.
استاد شما اشتباه کرده است.
« این چشم ها مال من نیست »
# چشم هایش_بزرگ علوی
تولدت کلی مبارک دااش قشنگم به آرزوهات برسی و اون بالا بالاها ببینمت?✨????
« فقط یه آمار از هوا هم بده »
# بجا شیرینی یه آهنگ تولد با صدای خودت بهمون بدهکاری یادت نره ?
با چشمهایی از حدقه درآمده به طرف منبع صدا دوید و داخل اتاق که رفت شنید که او با بیم و هراس میگفت:
- مطمئنم کار اون عوضیه! نکنه بلایی سرش آوردن؟
و موهای بلندش را چنگ زد و همان وسط آوار شد.
دخترک سرآسیمه سوی موبایل دوید، اما در همین حین پایش به لبهی فرش گیر کرد و با سینه بر زمین افتاد.
آه از...