یه مکث کرد.
ـ گرفته بودنمون. گروگان، با دستای بسته. بیغذا و توی تاریکی.
ـ و آرمین... .
صدای ریگان آرومتر شد، ولی توش یه برق افتخار بود.
ـ آرمین منو بیرون برد. چند بشکه نفت روی زمین پخش کرد. همهجا، بعد یه مشعل... همهچی منفجر شد. اون وسط آتیش، همهی شورشیها رو کشت؛ خودشم کم مونده بود بسوزه...