کاترین آروم نالهای کرد و کمکم به پهلو چرخید. چشمهاش با تردید باز شد، مثل کسی که هنوز باور نکرده زندهست. صدای ضعیفی درآورد:
- آرمین...؟
سریع خودم رو بهش رسوندم و کمکش کردم بشینه. پوستش هنوز سرد بود ولی نبضش میزد. یه پتو انداختم روش و گفتم:
- همه چی تموم شده... حالا دیگه جات امنه.
مکس دم در...