دست ریگان روی سر هلنا بود. موهای خاکی و خونیاش رو آروم کنار میزد، انگار میخواست زمان رو عقب ببره، ولی ناگهان دندوناش رو به هم فشار داد. صورتش از بغض کبود شد و به سمتم برگشت و با صدایی لرزون ولی پر از خشم گفت:
ـ منتظر بمونیم؟! آرمین تو حالت خوبه؟ ما نمیتونیم اینجا بمونیم! الن تیکهتیکه شده،...