نه سر نالیدن است
نه سامان شیون
نه چشمی برای بارش است
نه اشکی برای ریزش
سخنانمان در دیگ اندوه
ته گرفته و بی رنگ و رو شده
ای دل بیصاحب! به دنبال چه میگردی؟
نه گوشی برای شنیدن است
نه انسان شنوایی
من به چشم خویش وارونگی را دیدم
آنجا که جای اشک، خون از دیدگانم روانه شد
آنجا که قلبم از ماهیچهای فعال
به سنگی سخت تبدیل شد
آنجا که مغز از کار افتاد
و عقل از تخت حکمفرماییاش به زمین پرتاب شد
آنجا که کلمات از سلولهایم بیرون زدند
و ل*بهایم با نخ و سوزن به سکوت وادار شدند
آنجا که روح و...
بر زندگانیام خنده مکن
که در فراقت، جسدی بودم، فراری از قبر خویش
خنجرت را پایین بیاور
من در برابرت، بیدفاعتر از فلسطین به تاراج رفتهام
از ضربات کوبنده تبر ات
تنهی صبرم به یکباره از ریشه درآمد
گوش فلک کر شد از قهقههی مستانهات! بس کن!
این زندگانی بی نفس، خنده ندارد...
• به نام مادر مقدس •
https://forum.cafewriters.xyz/threads/2760/post-27744
نام رمان: بهارانی مگر
وضعیت: درحال تایپ
شروع نظارت: به خاطر نمیآورم
نویسنده: @N.DARDAN
هرگز ننالم از رنج و محنت خلق
که هرچه به سرم آمد، از دست خالق بود
هرگز نگویم پیش غیر، شکایت کولی
که هرچه بهتان شنیدم، از دهان اغیار بود
خواستم روزی از تو و خیالت، میان جمعی اجنبی سخن گویم
شهرهی یک شهر بودی؛ چارهام سکوت بود
هرگز خرج نکنم مهر بر مترسکی
که هرچه محبت کردم، حرام مشتی پوشال بود