نتایح جستجو

  1. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    بحث در مورد کاری که شیدا کرده بود و تصمیمی که سیاوش باید می‌گرفت بالا گرفته بود و بیشتر صحبت بین آقایان بود. اما سیامک گاه‌ی زیر چشمی هیوا را می‌پاید که به فکر فرو رفته بود. او که نزدیک‌اش نشسته بود با آرنج به دست‌اش زد و او را به خودش آورد. نگاه هیوا برخاست و در نگاه سیامک نشست، سیامک با اشاره...
  2. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیامک عصبی موبایل‌اش را توی مشت می‌فشرد و عرق سردی به پیشانی‌اش نشسته بود. نگاه پرسش‌گر بین همه رد و بدل شد و مریم از جا برخاست و نزدیک سیامک نشست و دست روی دست سیامک گذاشت و گفت: - چی شده پسر؟ خبر بدی بهت دادن؟ سیامک سر بلند کرد نگاه‌ش را به پدرش داد و گفت: - من این شیدا رو می‌کشم. عوضی...
  3. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** برای اینکه کسی متوجه نشود برای صحبت با برادرش به حیاط آمده بود. شماره‌اش را گرفته بود و منتظر جواب دادنش بود که بالاخره صدای خسته و گرفته‌ی سیاوش را شنید: سلام داداش. سلام، حالت خوبه؟ خوب که نه، سردرد داشتم. خوابیده بودم. سیامک به سمت استخر به راه افتاد. متاسفم بیدارت کردم، شیدا کجاست؟...
  4. م

    دیالوگ های ناب

    نگاه سبز سیاوش پر خشم در چشمانش نشست و گفت: - راست گفتن اگه تو روی آدم بدهکار بخندی یه روزی طلبکارت می‌شه. تو همون بدهکاری بودی که طلبکار شدی. تقصیر منه. بعضی از آدما رو نباید بهشون فرصت داد و بلندشون کرد. باید پا گذاشت روشون و از روشون رد شد. رمان: فریادهای در گلو مانده
  5. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** فضای ساکت ماشین را صدای موسیقی آرامی که از ضبط پخش می‌شد شکسته بود. هیوا و سیامک هردو ساکت بودند و هر کدام توی فکر خودش جولان می‌داد. هیوا نگاه‌اش را از زرق و برق مغازه‌ها گرفت و به سیامک داد و گفت: نباید اجازه می‌دادی شب آرامش اون‌جا بمونه، وسط شب بیدار بشه گریه کنه بخواد بیاد خونه چی؟...
  6. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** یوسف داشت تمام تلاشش را می‌کرد تا بهترین پزشک‌ها را به بالین سیامک و هیوا بیاورد. با هر کسی که می‌توانست تماس گرفته بود. اما چیزی که آن می‌ترسید دستانش را می‌لرزاند. سیامک و هیوا را بعد از عکس‌های مختلف و سی‌تی‌اسکن به اتاق عمل برده بودند و یوسف در این فاصله لحظه‌ی آرام و قرار نداشت. رها و...
  7. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    آرامش سری تکان داد و باز گفت: - عمو، بابام و مامانم کجا هستن؟ یوسف نمی‌دانست چی جواب‌اش را بدهد یا با او چه کند فقط او را در آغو*ش گرفت و از روی زمین بلندش کرد و خواست برود که نگهبان گفت: - جناب، ما رو درگیر نکنید بفهمن این وقت شب این همه آدم توی بخش راه دادیم واسه مون دردسر می‌شه. یوسف اخم‌اش را...
  8. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    ساعت یازده شب وقتی ماشین هوشنگ مقابل خانه‌ی یونس توقف کرد، سیاوش به سختی از ماشین پیاده شد. نگاه‌اش روی پارچه‌های مشکی که زیر نور چراغ های سر در خانه پیدا بود چرخید. اشک از چشمان سبز و ورم کرده‌ای که مشخص بود در تمام طول پرواز فقط گریه کرده بود باز روی صورت‌اش دوید. خانه‌ی بزرگ یونس بعد از یک...
  9. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** برای ناهار همه‌ی مهمان‌های عزاداری به رستورانی دعوت شدند که شش سال قبل هیوا و سیامک با هم راه انداخته بودند. رستورانی که بعد از سه سال و پا گرفتن‌اش، سیامک مدیریتش را به هیوا سپرد و خودش به کار تجارتش برگشت. رستورانی به نام آرامش که محیطی آرام و دل‌نشین و سنتی داشت و به خاطر غذاهای خوبش خیلی...
  10. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    مراسم‌های سوم و هفتم سیامک سخت و دردآور برای همه گذشته بود. در این مدت همه می‌آمدند و می‌رفتند و دور این خانواده‌ی داغ دار را گرفته بودند. اما دو روزی که از مراسم هفتم گذشت خودشان ماندند و این غم بزرگی که به این زودی‌ها فراموش نمی‌شد. در این مدت آرامش به قدری بهانه‌ی پدرش را می‌گرفت و بی‌قراری...
  11. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش واخورده و با هزاران سوال به در بسته‌ی اتاق خیره مانده بود خواست باز در اتاق را بکوبد که صدای زنگ آیفون را شنید. باز هم قبل از خدمتکار به ایفون رسید و با دیدن یوسف و خانواده‌اش در را زد و به حیاط رفت. تا خواست با ریموت در بزرگ را بزند که با ماشین وارد شوند. یوسف و رها و یاشار وارد شده بودند...
  12. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    همه دور آرامش را گرفته بودند و سعی می‌کردند آرامش کنند اما هیوا همان‌جا بالای پلکان ایستاده بود و بی‌تفاوت و سرد نگاه‌شان می‌کرد. بالاخره آرامش در آغو*ش یونس آرام گرفت. رها به سمت هیوا آمد و گفت: هیوا جان بریم داخل. با دایی یوسف حرف دارم. و پله ها را پایین رفت. یوسف و سیاوش هنوز نزدیک به هم...
  13. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یوسف وقتی به خودش آمد چنگی به موهایش زد و گفت: - رها این موضوع رو الان باید به من بگی؟ رها سر به زیر انداخت و گفت: - وقتی به خواستگاری سیامک جواب مثبت داد، ازم خواست در رابطه به علاقه‌اش به سیاوش به کسی چیزی نگم. گفت برای همیشه سیاوش فراموش کردم. و دوباره سربلند کرد و با هیجان گفت: - هیوا عاشق...
  14. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا می‌خواست برود و یونس قول داد که او را می‌رساند اما بیشتر از هر چیزی می‌خواست با او تنها صحبت کند. هیوا صندلی عقب ماشین نشسته بود و دخترش را در آغو*ش گرفته بود. هردو ساکت بودند. یونس از آینه نگاهی به او انداخت و گفت: - هیوا، دخترم. هیوا با بغض گفت: -جونم دایی. -نمی‌خوای به من بگی موضوع چیه؟...
  15. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    هیوا در آپارتمان را باز کرد، آرامش تا وارد شد یک راست به سمت اتاقش رفت. هیوا چندباری صدایش زد اما او اعتنایی نکرد. خودش را به اتاقش رساند تا لباس عوض کند اما ورودش به اتاق و دیدن قاب های عکس‌هایش از روز عروسی بر روی دیوار اتاق، باز آتش به جانش کشید. جای جای خانه‌اش خاطرات سیامک بود. تصمیم گرفته...
  16. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    *** با اینکه آفتاب تا وسط اتاق پهن شده بود و ساعت از ده صبح می‌گذشت اما او هنوز دراز کشیده بود. بیدار بود اما حوصله‌ی برخاستن نداشت. ساعد دست راستش روی پیشانی گذاشته بود. زیر سیگاری که روی میز کنار تختش بود پر از ته سیگار بود. ضرباتی به در اتاقش زده شد و متعاقبا در اتاق باز شد. مریم خانم با...
  17. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش این حرف را که زد و از رها خداحافظی کرد و به سمت پله‌ها رفت. از ساختمان بیرون که آمد نگاهی چرخاند. هیوا و آرامش از پیاده‌رو به سمت خیابان می‌رفتند. سوار ماشین شد و آرام حرکت کرد. به دنبالشان می‌رفت اما خیلی نزدیک نمی‌شد که آن‌ها را متوجه خود کند. وقتی به پارک رسیدند وارد پارک شدند. سیاوش هم...
  18. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سیاوش وقتی آرامش را کمی آرام کرد، او را در آغو*ش گرفت و از روی زمین برخاست. هیوا با چشمان سرد و بی‌تفاوت نگاهش می کرد. تحمل نگاهش را نداشت که سر به زیر انداخت و گفت: - چیکار کنم؟ بابام حکم کرد بیام دنبالتون. نه اینکه خودم نخوام بیام؛ نمی‌خواستم چون تو نمی‌خواستی. شدم چوب دو سر طلا. آرامش دستی به...
  19. م

    اتمام یافته رمان فریادهای در گلو مانده | م.صالحی کاربر انجمن کافه نویسندگان

    طول مسیر آرامش و سیاوش یک بند کل‌کل می‌کردند. اما هیوا همچنان ساکت بود. وقتی با ماشین وارد خانه شدند و توقف کردند. آرامش با شوق از ماشین پیاده شد و به سمت ساختمان دوید. سیاوش هم دستش به دستگیره رفت که هیوا صدایش زد: - آقای یاوری. سیاوش متعجب به سمت عقب برگشت، تلخ‌خندید و گفت: - تو بودی گفتی...
عقب
بالا پایین