***
هیوا بیتوجه به اینکه یوسف و مادرش منتظر آنها هستند بین رگال لباسهای توی مغازه میچرخید و گاهی لباسی را از رگال بیرون میکشید و نظر رها را میپرسید، رها که نزدیک خروجی مغازه ایستاده بود گاهی نگران بیرون را نگاه میکرد، هیوا باز تاپ زیبای زنانهای را از رگال چرخان بیرون کشید و گفت:
- رها...
مسیر رسیدن به بیمارستان به سکوت طی شد، یوسف با ماشین وارد پارکینگ بیمارستان شد و همگی به سمت ساختمان اصلی بیمارستان به راه افتادند، تا وارد بیمارستان شدند هر کدام از پرسنل که یوسف را میدیدند با احترام و دکتر دکتر گفتن به او ابراز ارادت میکردند و یوسف با بعضیها دست میداد و با بعضی دیگر با...
هیوا روی صندلی مخصوص خوندهی نشست و آستین لباسش را بالا زد، همیشه از آمپول و خون ترس داشت پرستار بالای دستش را بست تا رگش را بهتر ببیند، هیوا تا سرنگ را دید چشمهایش را بست و رویش را برگرداند، جیران درست در کنار صندلی ایستاده بود، وقتی هیوا با ترس رویش را برگرداند آرام دستش را روی دست دیگر هیوا...
هیوا وقتی یوسف و رها را دید که در کنار هم قدمزنان به سمت آنها میآمدند لبخند پهنی روی صورتش نشست و آرام با خودش چیزی گفت. یوسف و رها تا به آنها رسیدند قبل از اینکه یوسف حرفی بزند هیوا جلو پرید و با ذوق گفت:
- کجا رفته بودید، هان؟
اما یوسف ذوقش را با اخمی خفه کرد و خطاب به خواهرش گفت:
-...
تا رسیدن به ماشین با جیران صحبت کردند و جیران اصلاً متوجه نشد که هیوا او را سرکار گذاشته است، همگی سوار که شدند، یوسف بدون هیچ حرفی حرکت کرد و از پارکینگ خارج شد اما بیرون بیمارستان جیران با دیدن ماشین همسرش گفت:
- نگه دار یوسف، هوشنگ رسید.
یوسف ماشین را کنار کشید و توقف کرد، ماشین مدل بالا و...
تمام مسیر به سکوت گذشت، یوسف به ساختمان تجاری زیبایی که رسید با ماشین وارد پارکینگ شد و بعد از توقف گفت:
- رسیدیم، نمیخواید پیاده بشید.
و خودش از ماشین پیاده شد، دخترها هم سریع با او همراه شدند، با آسانسور خود را به طبقهی یازدهم رساندند، یوسف به محض خروج از آسانسور به سمت واحدی رفت که کنار در...
رها نفس راحتی کشید و گفت:
- ترسیدم، فکر کردم میخواد بزنتت.
- جرأتش رو ندارد.
رها با خندهای سرش را نزدیک هیوا برد و گفت:
- ولی خدایی دخترعمه پسردایی عین هم هستید، هردوتاتون خل و دیوونه.
هیوا جوابی به رها نداد و همانطور که دست به سینه نشسته بود نگاهش را به منشی دوخته بود که چشم از آنها بر...
هیوا وارد پارکینگ شد و به سمت خروجی میرفت که با دیدن کسی که از رو به رو میآمد پشت ماشینی مخفی شد، آن شیدا بود که تلفنی حرف میزد و پیش میآمد برای همین متوجه او نشده بود، هیوا در کنار ماشین نشست؛ اما شاید مضمون حرفهای شیدا برایش جالب بود که گوشهایش تیز شد.
- علیالحساب که با مهریه دستش...
یوسف دستهایش را مشت کرد تا بلکه کمی آرام بگیرد، وقتی عصبانی میشد کافی بود کسی با او کلکل کند تا به نقطهی انفجار برسد، با چشمهای پر غضب نگاهش میکرد که رها شرایط را درک کرد و دست هیوا را کشید و به سمت ماشین بردش، وقتی در را باز کرد با خواهش گفت:
- تو رو خدا کوتاه بیا.
هیوا به خاطر خواهش رها...
سه ساعتی میشد که هیوا بیرون رفته بود و رها در حیاط منتظرش نشسته بود. کمی نگران بود با خودش میگفت که کاش با او رفته بودم. با باز شدن در خانه، خوشحال از جا برخاست و به سمت در دوید اما با دیدن یوسف که وارد خانه شد خشکش زد. دوباره نگاهی به ساعت مچیش انداخت. شالش را کمی مرتب کرد و جلوتر رفت. یوسف...
مدتی به سکوت بینشان گذشت، یوسف متوجه شده بود که ناراحتش کرده است اما نمیدانست چرا این کار را میکند، چون خودش هم قلباً از این موضوع ناراحت شده بود، برای اینکه باز سر صحبت را باز کند گفت:
- حدس میزنید کجا رفته باشه.
رها بدون اینکه نگاهش کند گفت:
- نمیدونم، ولی شاید یه گوشه دنج و خلوت گیر...
***
هر چند دوست نداشت کارش به کلانتری کشیده شود ولی این اتفاق افتاد. رها هم ناچاراً آمده بود اما شهادت او برای اینکه آن دو جوان اول مزاحمت را شروع کرده بودند پذیرفته نبود. یوسف با سیاوش تماس گرفته بود که سندی بیاورد تا شب را در کلانتری سپری نکند. سیاوش خیلی زود خودش را رساند و وارد کلانتری شد...
سیاوش کلافه پوفی کرد، به موهایش چنگی زد و در حالی که زیر ل*ب غر میزد از خیابان گذشت. کمی در پارک چرخید تا بالاخره رها را دید که روی نیمکتی نشسته بود. نزدیکش روی نیمکت نشست؛ رها متوجه او شد اما نه نگاهش کرد نه حرفی زد. سیاوش که نمیدانست چه بگوید به سمتش چرخید و گفت:
- نمیدونم چی باید بگم ولی...
ماشین سیاوش را مقابل خانهی مادرش دید و همین موضوع که دخترها برگشتند قلباً خوشحالش کرد. وارد خانه شد، مادرش و سیاوش در پذیرایی بودند که با ورود یوسف هر دو برخاستند، به مادرش که سلام داد با صدای آرام پرسید:
- توی اتاقشون هستند؟
سیاوش سری تکان داد و گفت:
- نه دایی، نیومدند.
مردد و ناباور گفت:
-...
فکر میکرد بیهوش شده است اما رها داشت ریز آخ و ناله میکرد، یوسف نزدیکش نشست و باز غر زد:
- حالت خوبه؟
رها به سختی و کمک یوسف نشست و با تندی گفت:
به چه حقی بیاجازه توی اتاق ما اومدید؟
بیاجازه نیومدم، زنگ زدم خودت در رو برای من باز کردی. از اینجا پاشو.
و خواست زیر بازویش را بگیرد که رها به...
آب دهانش را بیدلیل قورت داد و باز کمی صاف ایستاد؛ دقیقاً خودش هم نمیدانست چه باید بگوید و چه میخواهد اما خب فقط این را میدانست بالا رفتن ضربان قلبش طبیعی نیست وقتی در آن چشمهای عسلی خیره میشود.
رها هم حال بهتری از او نداشت، نگاهش را گرفت و گفت:
- ببینید آقا یوسف من معذرت خواهی شما رو...