بعد از رفتن مهمان ها؛ هیوا خستگی را بهانه کرد و به اتاقش رفت. خانم بزرگ هم داشت داروهایش را میخورد و رها در حال کمی مرتب کردن آشپزخانه بود. یوسف هم که برای خاموش کردن چراغهای حیاط بیرون رفته بود وارد سالن شد. نزدیک مادرش نشست و گفت:
- حالتون میزونه؟
- خوبم مادر.
یوسف نگاهی به آشپزخانه...
هیوا در حال حاضر شدن برای رفتن به بیمارستان بود. چون میبایست برای انجام پیوند بستری میشد. همینطور که لباس میپوشید با رها هم که در حال حاضر شدن بود صحبت میکرد.
- باز بهت سفارش نکنم ها. به عمو بامداد بگو یه آدم حسابی و کار بلد میخواهیم. دست بزنش هم خوب باشه که یه جا تلهش کردن بتونه از پس...
هیوا ناراحت در کنار یوسف صندلی جلو نشست و در را به هم کوبید. یوسف هم عصبانیتر ماشین را از جا کند و حرکت کرد. سکوت بینشان حاکم بود و هیچکدام حرفی نمیزد. یوسف ناراحت بود از رفتار خودش و رفتار رها، ناراحت بود اما غرورش بیشتر از آن چیزی بود که بخواهد اعتراف کند به کار اشتباهش، هر چند هنوز هم از...
هیوا توسط پرستاری به اتاقی راهنمایی شد. بعد از تعویض لباسش با لباس بیمارستان لبهی تختی نشست. پرستار سوزنی را برای وصل کردن سرم به دستش وصل کرد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتنش هیوا موبایلش را برداشت و شمارهی رها را گرفت که با دومین زنگ جوابش را داد:
- سلام.
از همین یک کلمه فهمید که گریه کرده...
مقابل ساختمانی شیک در نزدیکی همان بیمارستان توقف کرد و خیلی زود از ماشین پیاده شد و خود را به طبقهی هفتم رساند. وارد که شد منشی با دیدنش سریع ایستاد و گفت:
- سلام آقای دکتر.
ابروی در هم کشید نزدیک میزش شد و گفت:
- فریبرز هستش؟
منشی سری تکان داد و گفت:
- مراجع دارن.
یوسف کلافه به سمت صندلی رفت و...
یوسف چانهاش را خاراند و گفت:
- یعنی فکر میکنی به من علاقهمند شده.
- شاید اما اینجور که تو باهاش رفتار کردی، از الان ازت متنفره.
یوسف با لبخند ابروی راستش را به زیبایی بالا برد. اما خیلی زود لبخند روی صورتش جمع شد و به فکر رفت. فریبرز دوباره برخاست و گفت:
- یکی از مراجعها واسهم گز آورده.
و...
با عجله وارد بیمارستان شد و خودش را به اتاق عمل رساند. فقط خواهرش جیران و مادرش و رها پشت در اتاق عمل به انتظار نشسته بودند. جلو رفت و سلامی داد. مادرش و خواهرش جوابش را دادند اما رها سر به زیر داشت و با موبایلش ور میرفت اصلاً سر بلند نکرد. یوسف در کنار خواهرش نشست و گفت:
- کی بردنش اتاق عمل؟...
رها اشکهایش را گرفت و با لبخند مهربانی گفت:
- خواهر دوستم بیماری سرطان خون داره.
پیرزن دلسوزانه آهی کشید و گفت:
- خوب میشه به لطف خدا.
پیرزن خوش صحبت و مهربانی بود و دنبال گوشی میگشت برای درد و دل کردن. رها هم دلش را به او سپرده بود و مونس درد و دلهایش شده بود. پیرزن همینطور که حرف میزد...
***
وقتی به اتاق برگشتند از یوسف خبری نبود اما هنوز جعبههای پیتزا روی میز بود. هیوا یکی از جعبهها را برداشت و روی تخت نشست.
- ببین رها هر چی فکر میکنم میبینم شکمم قهر حالیش نیست، پس بهتره بخوریم.
رها مبلش را باز کرد تا به حال تختخواب در آید. کفشهایش را از پا کند و دراز کشید. هیوا باز از روی...
***
ساعت ده بود که هیوا را مرخص کردند و میتوانست به خانه برود. مادرش جیران آمده بود تا کارهای ترخیصش را انجام دهد اما قرار بود برای بردنشان به خانه سیامک و خانم بزرگ بیایند. هیوا حاضر لبهی تخت نشسته بود و همینطور که به تاب دادن پاهایش نگاه میکرد فکرش درگیر رها بود. جیران و رها هم مشغول صحبت...
مقابل کافیشاپی از تاکسی پیاده شد. وارد کافیشاپ که شد، لحظهای ایستاد و نگاهش داخل کافی شاپ چرخاند. پسر جوانی که شاید بیست و دو ساله بود برایش دستی تکان داد. نزدیکش که شد جوان به احترامش برخاست و گفت:
- سلام خانوم، خوب هستین؟
رها جوابش را داد و هردو نشستند. آن جوان پیمان بود، جوانی قد بلند که...
***
روی تخت خودش توی اتاقی که در این مدت مشترکاً با هیوا داشت دراز کشیده بود. یوسف هم نزدیکش روی صندلی نشسته بود و فشارش را میگرفت. هیوا رو به رویشان لبهی تخت نشسته بود. آرنجهایش را به زانوهایش تکیه داده بود و نگران به رها چشم دوخته بود که به هوش بود اما چشمانش را بسته بود. خانم بزرگ هم...
رامین رفت و یوسف تا دم در همراهیش کرد. وقتی به داخل برگشت و در را بست. فکرش به قدری مشغول شده بود که حوصلهی رفتن به داخل را نداشت. در حالی قدمزنی بود که سیامک وارد حیاط شد و صدایش زد.
- عمو یوسف.
نگاهش به سمت سیامک کشیده شد. سیامک به او نزدیک شد و گفت:
- برای چی اومده بود؟
- نمیدونم خودش...
هیوا و یونس هردو سر میز نشستند و یونس به محض نشستن با اخمی خطاب به سیامک و یوسف گفت:
- شما دو تا ادب یادتون رفته، نباید به بزرگترتون سلام کنید.
سیامک مستاصل گفت:
- آخه بابا جون...
یونس مهلتش نداد و گفت:
- آخه باباجون و زهرمار، اول سلام کن بعد حرف بزن.
خانم بزرگ همینطور که برایش غذا می کشید گفت...
***
هیوا لبهی تخت نشسته بود و به کراواتی که رها خریده بود نگاه میکرد. رها هم رو به رویش لبهی تخت خودش نشسته بود. هیوا سر بلند کرد نگاهش را به نگاه بیتفاوت رها داد و گفت:
- چرا خودت بهش نمیدی؟
- روم نمیشه. نمیدونم رامین در مورد من چی بهش گفته ولی خب همهی حقیقت رو نگفته چون واسه خودش بد...
مشغول صحبت بودند که باز زنگ در خانه زده شد، سیامک آیفون را جواب داد و با گفتن سیاوش است دوباره سر جایش نشست. سیاوش تا وارد شد با صدای بلند داد زد:
- سلام بر همه. خوشحال باشید که من اومدم.
و تا وارد پذیرایی شد پدرش بلافاصله گفت:
- تو هیچ معلوم هست کجایی که شبها خونه نمیایی؟
سیاوش همانجا خشکش زد...
یونس میخواست برود اما چون میدانست هیوا غروب میخواهد برود سیامک را کنار کشید و به او گفت تا بماند و او را برساند. اینطوری هم فرصتی برای حرف زدن با هیوا پیدا میکند هم اینکه خانهاش را یاد میگیرد. یونس بعد از اینکه هیوا را برای یک مهمانی به همراه دوستش به خانهاش دعوت کرد از مادرش و بقیه...
***
هر چند میخواست خودش برود اما در برابر اصرار خانمبزرگ راضی شد تا با سیامک برود. صندلی جلو در کنار سیامک نشسته بود و به خیابان چشم داشت. اما سیامک مرتب او را به حرف میکشید. مدتی که به سکوت طی شد، سیامک باز گفت:
- هیوا اهل موسیقی هم هستی؟
نگاهش را به سیامک داد و گفت:
- آره موسیقی هم گوش...
تا وارد سوئیت شد با دیدنش سوتی زد و گفت:
- بابا ایول به عموبامداد، دمش تنوری. چه خونهی قشنگی.
رها با یک لیوان چای از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن شاخه گل توی دستش، گفت:
- گل از کجا؟
هیوا در حال چرخیدن و دیدن خانه جوابش را داد:
- پشت چراغ قرمز سیامک از یکی از این بچهها خرید.
رها ابروی بالا برد...
ساعت تقریباً نه شب بود و هر دو در کافیشاپی رو به روی هم نشسته بودند و با بستنی که برای خوردن سفارش داده بودند، بازی میکردند. رها هنوز هم توی فکر بود و هیوا از اینکه آن حرف را زده است، ناراحت بود. میدانست قلب رها را دوباره شکسته است. سر بلند کرد تا حرفی بزند که همان موقع پیمان که تازه رسیده...