دقایقی بعد هر پنج نفر سر میزی در کافیشاپ همان پاساژ، نشسته بودند. بعد از اینکه نوشیدنی برای خوردن سفارش دادند. هیوا گفت:
- خب بگید؛ میشنوم!
سیاوش که نگاهش به موبایلش بود سر بلند کرد. نیمنگاهی به یوسف و سیامک انداخت و گفت:
- آبروم به اندازهیکافی رفته، پیش برادرم، پیش عموم.
یوسف گفت:
-...
***
با دیدن ماشین شیدا داخل حیاط خانهشان، باز خونش به جوشش افتاد. نمیدانست برای چه آمده است. اما باید با او روبهرو میشد، نمیخواست کسی خبردار شود پس خودش هم باید خوددار میبود. از ماشین پیاده شد. سعی کرد رفتارش عادی باشد اما ابروانش هنوز در هم بود. وارد سالن که شد نگاه همه به سوی او چرخید...
***
محمد با اخم روی مبلی لمیده بود و به هیوا و رها نگاه میکرد که داخل آشپزخانه مشغول درستکردن شام بودند. رها برای کمی مرتبکردن پذیرایی بیرون آمد. میز عسلی را دستمال میکشید. نیمنگاهی به محمد انداخت و گفت:
- چته تو؟ چرا سگرمههات توهمه؟
- میانن اینجا چیکار؟
رها از کنار میز برخاست و گفت:
-...
یونس که از شنیدن این موضوعات دلخور شده بود ،در جواب محمد گفت:
- خدا کنه شکایت کنن، اونوقت دماری از روزگارشون در میارم که بیا و ببین!
مریم بحث را عوض کرد و گفت:
- حالا خداروشکر به خیر گذشته، یوسف هم که اینجا بوده.
یونس باز گفت:
- چه خیری خانم؟ صورتش رو ببین! چشم راستش به زور بازه. باید یخ...
نگاهی بین جمع رد و بدل شد و باز یونس بحث را دستش گرفت و گفت:
- خب خداروشکر که آقا پسر من رو زیارت کردید.هیوا جان تو هم توی این مدت کم و بیش سیامک رو شناختی. خب میخوام بدونم نظرت در موردش چیه؟
هیوا احساس میکرد توی بد مخمصمهای گیر افتاده است. رو دربایستی که با دایی یونسش داشت با هیچکس دیگری...
***
هیوا که برای بدرقهی یونس و بقیه بیرون رفته بود تا برگشت، در را عصبانی بههم کوبید و بر سر محمد و رها فریاد زد:
- اصلاً من میخوام بدونم به شما چه مربوط؟ مگه شما دوتا، فضول زندگیِمن هستید که برای من میبرید و میدوزید؟
محمد خودش را به بیخیالی زده بود و تلویزیون تماشا میکرد و رها در حال...
یونس درون اتاقِ کارش، پشت میزش مشغول کاری بود که ضرباتی به در اتاق خورد و سیامک وارد اتاق شد و گفت:
- اجازه هست؟
یونس نیمنگاهی به او انداخت و گفت:
- بیا بشین!
سیامک در را بست و جلوتر رفت. ضمن نشستن روی مبل گفت:
- مامان شاکی بود باز کارهای دفتر رو میارید خونه!
یونس نگاهش را از کامپیوترش گرفت،...
سیامک وارد اتاقش شد. دلگیری و موضوع رفتن سیاوش، او را هم به هم ریخته بود. مدتی قدم زد و فکر کرد و بعد موبایلش را برداشت و شمارهای را گرفت. مدتی طول کشید که صدای مردی درون گوشی پیچید:
- سلام آقا، در خدمتم!
- سلام کاوه، چیکار کردین؟
- فعلاً که هیچی، ولی هر چیزی که هست توی اون مزرعهیبلدرچینه،...
***
با صدای زنگ در خانه از خواب بیدار شد. خمیازهای کشید و هیوا را که در کنارش مثل مرده افتاده بود تکانی داد اما هیوا فقط فحشی نثارش کرد. ناچاراً خودش از تخت بیرون آمد و از اتاق بیرون رفت. محمد هم وسط پذیرایی هنوز خواب بود. نگاهش روی ساعت چرخید. ساعت ده و نیم صبح بود. به سمت آیفون رفت و با دیدن...
یوسف که به او رسید، باز عصبانی گفت:
- چی شده؟ چرا شما دوتا یه روز نباید مثل آدم رفتار کنید؟ کجا رفت؟
- رفتت پیش عمو بامداد!
یوسف عصبیتر گفت:
- برای چی داشت گریه میکرد؟ خبر بدی بهش دادن؟
هیوا که هنوز داشت مسیر رفتن تاکسی رو نگاه می کرد، به سمتش چرخید و گفت:
- آره، خبر بدی بود.
- کسی فوت...
موبایلش را از کوله پشتیاش بیرون کشید تا شمارهی رها را بگیرد. سیامک بارها تماس گرفته بود که او متوجه نشده بود. خواست شمارهیرها را بگیرد که دوباره اسم سیامک روی گوشی نقش بست. مکثی کرد و جوابش را داد:
- الو سلام!
سیامک کمی دلخور گفت:
- سلام، خیلی مزاحمت هستم؟
- نه چطور مگه؟
- آخهه جوابم رو...
سیامک مقابل مغازه توقف کرد و خیلی سریع پیاده شد. وقتی برگشت یک قوطی آبمعدنی دستش بود. در کنار هیوا نشست و آبمعدنی را باز کرد و به سمتش گرفت و گفت:
- هیوا هنوز اتفاقی نیفتاده و خیلیوقت نیست که رها از پیش تو رفته، این همه بیقراری نداره که؟
هیوا قوطی آب را از دستش گرفت و گفت:
- دلم شور میزنه...
هیوا ترسیده به در خانهیمعمولی و سادهای که در یکی از محلههایمتوسط تهران بود، چشم دوخته بود. سیامک قبل از پیادهشدن گفت:
- نگران نباش هیوا! هر چی که میخواهی بگی و هیچوقت نگفتی بهشون بگو، من پشتت هستم. پیاده شو عزیزم!
هیوا سعی کرد به خودش مسلط باشد. نفس عمیقی کشید و از ماشین پیاده شد. سیامک...
***
ساعت از دوازده شب میگذشت. سیامک در حاشیهیِخیابان توقف کرده بود و برای هیوا آبمیوه ای گرفته بود و او را مجبور کرده بود که بخورد. خودش هم با لیوان آبمیوهای که در دست داشت نزدیک هیوا ایستاده بود و تلفنی مشغول صحبت با کسی بود. هیوا باز اشک چشمش را گرفت و خیره ماند به آسفالت خیابان. ماشین...
یونس توی راهرو در حال قدمزنی بود. یوسف روی صندلیهای کنار کریدور، در کنار هیوا بیحال نشسته بود. سیامک آنسوتر مشغول صحبت با افسری بود. یونس آنسوی هیوا نشست و دست به شانهاش انداخت و او را در آغو*ش گرفت و گفت:
- قربونت برم اینجوری بیتابی میکنی که مشکلی حل نمیشه!
هیوا با گریه گفت:
- دایی...
رامین از نزدیکی یوسف گذشت و متوجه او نشد. رفعت هم بالاخره همسرش را از روی زمین بلند کرد و به سمت ادارهی آگاهی رفتند. یوسف به هر سختی بود از جا برخاست. در حالی که راه رفتنش خسته و ناتوان بود به دنبالشان به راه افتاد. نزدیکشان که شد ایستاد و صدایشان زد:
- آقا رفعت؟
از صدای یوسف، رفعت و جواهر و...
ساعت پنج صبح بود و هنوز خبری از رها نشده بود. به اصرار یونس؛ هیوا راضی شده بود که به خانه بروند. همگی خانهی مادرجون بودند. هیوا کز کرده بود روی مبلی و چشم به ساعت داشت. چشمانش از شدت گریه ورم کرده بود و سرخ شده بود. مادرجون با یک لیوان معجون، از آشپزخانه بیرون آمد. او هم چشمانش نم اشک داشت...
نزدیکش روی صندلی نشست و فقط نگاهش میکرد و آرام با او حرف میزد:
- آدمها وقتی یکی رو از دست میدن میفهمن چقدر سخته نبودن اون یه نفر، تا وقتی بودی، اذیتت کردم و آزار دادم، نمک روی زخم روحت پاشیدم. تو فقط ریختی تو خودت و گریه کردی، وقتی هیوا گفت ممکنه خودت رو بکشی، فقط از خدا میخواستم یه بار...
وارد بخش شدند، یوسف مقابل اتاقی، نگران در حال قدمزنی بود. با دیدن هیوا و سیامک به سمتشان آمد و گفت:
- چطوری هیوا؟
- خوبم، میخوام برم پیش رها.
- الانن برادرش پیششه!
هیوا سری تکان داد و از کنارشان گذشت. چندتقهای به در زد و وارد اتاق شد. رها روی تخت دراز کشیده بود و روی صورتش هنوز ماسک بود و...