ساعت چهار بعدازظهر بود. توی اتاق کارش مشغول رسیدگی به کارهایش بود و تلفنی با یکی از کارمندانش صحبت میکرد. آرامش هم این سوی میز روی مبلی نشسته بود و پازل درست میکرد. ضرباتی به در اتاق خورد و سیاوش وارد اتاق شد، آرامش تا او را دید دستانش را بهم کوبید و گفت:
- آخ جون عمو بیا کمکم.
یونس نیم...
***
سر میز صبحانه بودند. به خواست یونس مجبور شده بود به ماندن. سر میز نگاهش را به یونس داد و گفت:
- دایی جون، من با اجازهتون امروز میخوام یه سر بزنم به رستوران.
یونس سری تکان داد و گفت:
- کار خوبی میکنی دخترم، سیاوش داره می ره دفتر آقای حسنی، تو مسیرش تو رو هم میرسونه.
هیوا متعجب سر بلند کرد...
یک رستوان نه چندان بزرگ اما با معماری و طراحی شیک که در وهلهی اول هر کسی را مجذوب نما و طراحی بیرونیش میکرد. به در که رسید دربان اتو کشیدهی که کنار در ایستاده بود سریع در را باز کرد و گفت:
- سلام خانم، خوش اومدید. بهترید؟
نگاهش را به آن مرد میانسال داد و مهربان جوابش را داد و بعد وارد...
بالاخره سوییچ را از زیر وسایل ریز و درشتی که داخل کیف بود پیدا کرد و نفس راحتی کشید و با شیطنت گفت:
- ماموریت سختی بود.
نگاهش به سمت هیوا چرخید، با حرص پنهانی نگاهش میکرد. سعید از این نگاه جا خورد و با لبخندی که سعی میکرد مهارش کند گفت:
- معذرت میخوام، آخه خیلی شلوغ بود.
هیوا پر حرص کیفش را...
سعید خواست از کنار ماشین رد شود و بگذرد اما سیاوش که به سوی ماشینش پیش میآمد آنها را دید و سعید سری تکان داد و بعد از ماشین او توقف کرد. هیوا کیفش را داخل ماشین گذاشت و خودش پیاده شد. سعید هم ناچاراً پیاده شد. سیامک با حالی پریشانی و چشمانی که از گریهی زیاد ورم کرده بود نزدیک ماشینش ایستاده...
هیوا سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و با چشمان بسته به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد. به خاطر فشاری که روی گچ دستش موقعی که سیاوش او را گرفت و عقب کشید آمده بود درد داشت اما سعی میکرد بروز ندهد. سعید نیم نگاهی به او انداخت و گفت:
-هیوا خانوم حالتون خوبه؟
-خوبم طوریم نیست.
سعید باز...
****
شیدا به خاطر شدت جراحت و سوختگی دستش را از دست داده بود و مجبور شدند تا بالای آرنج قطع کنند. باوکیلی که گرفت از سیاوش وهیوا شکایت کرد و به کل منکر این شده بود که او اسید با خودش داشته است و عنوان کرد سیاوش و هیوا قصد کشتنش را داشتند و سعید قصد داشته مانعشان شود.
با انکار شیدا، عملا سیاوش و...
***
با عجله وارد بیمارستان شد و خودش را به بخش سی سی یو رساند. مریم پشت در اتاق روی صندلی نشسته بود و گریه میکرد و یونس آنطرفتر داشت با دکتر صحبت میکرد. یوسف هم خودشان را به آنها رساند. سلامی به دکتر داد و گفت:
- چی شده یونس؟ حالش چطوره؟
یونس خطاب به دکتر گفت:
- ایشون برادرم هستن؛ دکتر...
***
چهل روز سخت گذشت و مراسم چهلمین روز درگذشت سیامک خوب و شلوغ برگزار شد. ساعت از پنج عصر میگذشت که اقوام و آشنایان که برای عرض تسلیت به خانهی یونس آمده بودند آن جا را ترک کردند. اما خاله مینو و پسرش سعید و جیران و دخترش آرزو هم هنوز حضور داشتند. زنها مشغول کمک کردن و جمع و جور کردن بودند...
نزدیک استخر روی نیمکت چوبی و زیبایی نزدیک استخر نشست. دقایقی بعد جیران نزدیکش و در کنارش نشست. هیوا همینطور که نگاهش روی آب استخر بود گفت:
- نداشتن خیلی سخته، اونم نداشتن پدر و مادر. من داشتم و نداشتمشون. حال و روزم همیشه داغون بود، بچهم چی میشه؟
جیران سر به زیر انداخت. اشک روی گونهاش دوید و...
وقتی رسید که هیوا با آرامش از خانهشان بیرون آمده بود و به سمت ماشینش میرفت. سریع از تاکسی پیاده شد و خودش را به آنها رساند.
- آرامش، عمو به مادرت بگو خیلی بیمعرفته.
آرامش با ذوق خندید و همان لحظه همان را به مادرش گفت، هیوا چشم غرهی به جان آرامش زد و دوباره تند به سیاوش نگاه کرد و به سمت...
مدتی سکوت کرد تا به خودش مسلط شد و گفت:
- خانم یاوری، می بخشید البته به فامیلی آقا سیامک صداتون می زنم، می تونم هیوا خانم صداتون کنم.
اما هیوا باز تند گفت:
- با همین خانم یاوری خیلی راحتم،
اما رحمانی بر خلاف حرفش گفت:
-هیوا خانم، بحث علاقه ست. درست نیست که...
-بهتره هر چی که هست فراموشش کنید آقا...
سلام و درود . ممنون دوست عزیز از اینکه وقت گذاشتید و خوندید ممنون از نظر لطف و نگاه قشنگتون. این رمان دوجلدی تموم شده فقط منتظرم رمان فریادهای در گلو مانده رو تموم کنم تا باز این رو ادامه بدم اما چشم به خاطر شما ادامه ش رو کم کم می ذارم
رحمانی روی صندلیش پشت میز لمیده بود و نگاهش مات صفحه ی کامپیوترش بود و موبایلش توی دستش می فشرد گویا به حرفهای هیوا فکر می کرد که با ورود ناگهانی سیاوش جا خورد. سیاوش در را پشت سرش بست و جلو رفت. نزدیک میز که رسید ایستاد. فقط با نگاه بازجویانه اش او را نگاه می کرد. رحمانی با ترسی که برخاست. فکر...
توصیه هایش را تاکید و کمی تهدیدگونه به دخترش آرامش یادآوری کرد و بعد از اینکه لباس شیک و زیبایی پوشید، سوییچ ماشینش را برداشت و از خانه بیرون زد. وقتی با ماشین از پارکینگ خارج شد ، سیاوش هم که از دور می آمد با دیدن ماشین او به جای توقف به دنبالش رفت. آمده بود تا با هیوا صحبت کند اما وقتی دید...
تا وارد خانه شد، آرامش را صدا زد، اما آرامش خانه نبود. دست سیامک را گرفت و او را به سوی آشپزخانه برد. صندلی برایش عقب کشید و او را روی صندلی نشاند و گفت:
- خب پسر خوبم، اول غذاش رو میخوره بعد میره حموم میکنه.
سیامک فقط نگاهش می کرد و لبخندی روی لبش بود. هیوا سریع غذای که از قبل داشتند گرم...
نقد عالی و به جا و نکته سنج بود، خیلی کمک می کنه که توی بازنویسی رمان ازش استفاده کنم، ممنون از وقتی که برای رمان من گذاشتید و با دقت بالا همه چیز را در نظر گرفتید. حتما وقتی رمان شروع کردم برای ادامه دادن این موارد را لحاظ خواهم کرد. باز هم سپاس بیکران
یوسف از این همه خیره سری هیوا به ستوه آمده بود، پا روی پا چرخاند و نگاهش میخ شکلات خوری روی میز ماند. رها از جا برخاست و نزدیکش نشست و آرام گفت:
- یوسف چیکار باید به کنیم؟
یوسف نگاهش را به او داد اما تا خواست حرفی بزند صدای زنگ در خانه زده شد، هر کسی هم که بود عصبی گونه زنگ میزد چون یک بند و...
برخلاف تصور هیوا، آرامش با سیامک برخورد خوبی از خود نشان داد و خیلی زود با او دوست شد. هر چند یونس با شنیدن این موضوع چندان استقبال خوبی نداشت و عقیده داشت هیوا نمیبایست برای چنین موضوع مهمی احساسی تصمیم بگیرد اما آرامش، سیامک را به عنوان برادر پذیرفته بود و دیگر نمی توانستند که سیامک را از او...
هیوا نگاهش مات بچهها مانده بود، سیامک یک لحظه هم از ذهنش دور نمیشد که او بتواند حتی برای لحظهای کوتاه به سیاوش فکر کند. هنوز هم آزرده خاطر بود و نمی توانست تلخی مرگ سیامک را فراموش کند. سکوتش به قدری طولانی شد که سیاوش باز این سکوت را شکست و گفت:
- جوابت چیه؟
نگاه تند هیوا به سمتش برگشت و...