اتفاقات ظهر خواب را از سرم پرانده بود. آبی برای خودم ریختم و بسیار آرام به سمت در پشتی رفتم. روی پلههای سنگی منتهی به اتاقها نشستم و به دیوار سفید رنگ خیره شدم تا این که به طرز شوربختانهای صدای مکالمهای آرام را از در پشتی شنیدم.
سرم را آرام از شکاف در آهنی و پر سر و صدا رد کردم تا واضحتر...
- اگر هیچکس هم تو رو قبول نداشته باشه، من قبولت دارم خورشید. این رو یادت باشه که گلهای زیبا چیده میشن، عطرهای خوشبو تموم میشن، افراد امیدوار ناامید میشن و شخصیتهای شاد غمگین میشن به همون شکلی که قلبهای زیبا شکسته میشن و تو... قلبی از جنس آفتاب داری.
حالا که فکر میکنم کاش در جایی بهتر با هم ملاقات کرده بودیم. گاهی اوقات جداییها به ما میفهماند که در فراق یار چه حسی داریم. دیدار آخر در فرودگاه، آخرین انتظار در سالن بیمارستان، آخرین لبخند قبل از درد، آخرین لحظات پیش از مرگ، آخرین بوی چای دو نفره در خانه و آخرین حرفهای عاشقانه در لحظات...
صدای گوش نواز اهورا در آشپزخانه طنین انداز شد و سپس سینا گویی که حرف اهورا به کامش خوش نیامده باشد گفت:
- شما کی باشی؟ به جا نمیارم؟
اما اهورا با صبوری و مهربانی پانسمان دور پهلویش را عوض کرد و گفت:
- تو غذا و جای خواب داری پسر خوب چرا از وسایل بقیه دزدی میکنی؟
یک آدم چقدر میتوانست خوب...
فصل چهارم: بحبوحه شیفتگی
هنگامی که مردم کنار سنگ قبرم به یاد او بید مجنون بکارید.
چند روزی از آخرین دیدارمان میگذشت و او تابلوی نخست را از مجموعهی چهار تابلویش کشیده بود، او نگذاشت به آن نگاه کنم اما من شوقی بسیار در پی آن داشتم و او ذوقم را کور کرده بود.
نمیدانم اما حس و حالی غریب به سراغم...