پدر رضا کنارم آمد:«دختر کل محله رو جمع کردی آوردی اینجا! میخوای بریم پیش رضا؟ تا خون تو رفت تو رگهای رضا حالش عالی شد. به هوش اومده.»
از خوشحالی شروع کردم به گریه کردن و دویدم سمت اتاقی که رضا داخلش بود. چشمانش باز بود؛ ولی چیزی نمیگفت.
اشکهایم را پاک کردم. کنار تختش نشستم و گفتم:« سلام رضا...
پایم را آرام کرده بودم تا شاید محمد از جایش بلند شود. آرام آرام داشتم از پله ها بالا میرفتم که محمد در را باز کرد. خوشحال شدم با خودم گفتم:«حتما میخواد بیاد بیمارستان کمک.»
سرم را برگرداندنم و با لبخند نگاهش کردم. گفت:«آبجی ببخشید سرت داد زدم. موفق باشی. راست گفتی، من مثل تو نیستم.»
خندهام رو...
سری به دوقلوها زدم.
به مادرم گفتم:«مامان تو بمون پیش دوقلوها من و محمد میریم بیمارستان کمک.»
محمد گوشه دیوار کز کرده بود. سرش داد زدم:« آقا رو! تو مثلا جبهه بودی ؟ این بود میخوام برم جنگ برم جنگت! سر یه هفته برگشتی خونه کز کردی! میدونی چقدر جوون تو بیمارستان کمک نیاز دارن. همونایی که یک هفته...
دکتر پرسید:«شما گروه خونیتون چیه؟»
« من o مثبت ، داداشمم o مثبته. اونم خون میده.»
دکتر پرستار را نگاه کرد و گفت:« گروه خونی بیمار چیه؟»
داد زدم:«آ ـ ب»
دکتر که خنده ریزی زیر ل*ب پنهان داشت گفت:«خب خوبه. آمادهشون کنین که خون بدن. فقط برادرتون کجاست؟»
«خونهست تازه از جبهه اومده. زنگ میزنم بیاد...
گریهام بند نمیآمد. مادر رضا هم از راه رسید. من را که دید شروع کرد به گریه کردن. گفت :«رضا کو مادر!»
اتاق را با دست نشان دادم و گفتم:«بردنش اون اتاق.»
پدر رضا از پله ها بالا آمد. ما را که دید گفت:«نجمه! فاطمه! چخبرتونه؟ اینجا بیمارستانه.»
با تعصبی که پدر شوهرم نشان داد گریهام را خوردم.
رو به...
محمد را نگاه کردم و گفتم:«اگه رضا شهید شده چرا به من نمیگید!»
محمد سرش را پایین انداخت و گفت:«نمیدونم آبجی نمیدونم.»
پدر رضا گفت:« فاطمه جان! رضا تو بیمارستانه. ماهم ازش خبر نداریم. داشتیم میرفتیم بیمارستان گفتیم توام با ما بیای دخترم.»
آرام تر شدم. گفتم:«مرسی بابا. مرسی. خیالمو راحت کردی...
« آبجی چرا اذیت میکنی؟ گفتم رضام برگشته دیگه. با هم اومدیم اصلاً.»
نمیتوانستم افکارم را کنترل کنم. همینجا بود که قفل در خانه باز شد.
به حیاط که نگاه انداختم دیدم عزیز است، با دیدن پوتینهای خاکی محمد ذوق کرده بود. داخل که آمد شروع کرد به قربان صدقه رفتن.
«خوش اومدی پسر قشنگم. شیرمردم. دلاورم...
به نام خدا
چهار روز از تحویل سال 1361 میگذشت. یکی آرام با مشتش به در ضربه میزد. چادر گلدار آبیم را برداشتم و در حیاط را باز کردم.
دنبال دمپایی میگشتم که یک متر آن طرفتر افتاده بود. صدای در بلندتر شد.
گفتم:« اومدم. اومدم.»
چادرم را سر کردم. از پلههای حیاط بالا رفتم. در خانه را که باز کردم...
پیرزن جادوگر با دیدن الینا گفت:
- اگر یک دقیقه دیرتر میآمدی رفته بودم. همه چیز را با خودت آوردی؟
الینا شبدر سه برگ را از جیبش در آورد و گفت:
- بله، این شبدر سه برگ و اینم اشک تمساح آمریکایی.
سپس چند تار از موهایش را کند و به پیرزن جادوگر داد.
پیرزن چوب دستیاش را در آورد و پرسید:
- آماده ای؟...
الینا این را گفت و قدم برداشت تا برود که علی پیراهنش را کشید و گفت:
- الینا حتما باید بری؟ نمیشه اینجا بمونی؟ من اینجا خیلی تنهام. تو تنها کسی بودی که تو این مدت باهاش حرف زدم.
الینا میتوانست تردید را در خودش حس کند.
تصمیمش را گرفت و گفت:
- ام، خب نه! نمیشه من باید برگردم پیش خانوادم.
علی که...
نگهبانها در حال بردم آن دو به زندان بودند که ناگهان دختر پادشاه جیغی کشید و گفت:
- پدررر! بگذار این دختر تصویر مرا بکشد. اگر موفق شد به او پاداش بده وگرنه او را هم بکش.
با اصرارهای دختر، پادشاه به ناچار قبول کرد.
بعد از گذشت یک ساعت الینا تصویری زیبا از شاهزاده خانم کشید.
شاهزاده خانم با دیدن...
نگهبان داد زد:
- ایست. دزد. دو دزد کوچک پیدا کردم.
نگهبانها از اطراف قصر به قصر پشتی آمدند. الینا و علی را محاصره کردند و آنها را پیش پادشاه بردند.
سر نگهبان شروع کرد به توضیح دادن:
- بله اعلی حضرت، این دو وروجک چموش، پنهانی وارد قصر شده و به قصر پشتی رفتند و با این شیشه کوچک سر وقت تمساح عزیز...
الینا تمام شب را نقشه کشید که چگونه تنهایی وارد قصر شود. فردا آخرین روز مهلت او بود.
صبح که شد علی با عجله به خانه الینا رفت و نفس زنان به الینا گفت:
- فهمیدم چجوری وارد قصر بشیم.
الینا که هنوز گیج خواب بود گفت:
- تو مگه نگفتی نمیتونی کمکم کنی!
علی روی صندلی نشست:
- دیروز اونجوری گفتم آره؛ ولی...