نام رمان: ده دقیقه به هشت
نویسنده: @Nazanin.Raminiya
ژانر: جنایی، معمایی، عاشقانه
ویراستاران:
@آینــآزم :)
@~دختر آریایی~
@Azaliya
کپیست: @D A N I
خلاصه:
میخواستم عاشقی کنم، بختم را خطخطی کردند.
میخواستم جوانی کنم، مرا در قدم اول پرپر کردند.
آمدم عادت کنم، روحم را به قتل رساندند.
اکنون من...
مقدمه:
- آرزو و رویاهایم را به تاراج بردند!
روحم را، به بیرحمانهترین شکل کشتند!
از من یک دیوانه ساختند؛
من برگشتهام تا خودم را از این سرنوشت پس بگیرم.
***
پلهها را به سرعت پایین آمدم و به در اتاق سرهنگ، با انگشتان کشیدهام سه ضربه زدم. نیم ساعت پیش، با ستوان محمدی تماس گرفته بود و مرا...
با گفتن موفق باشی؛ تمام حرفهایی که پشت لبانم به صف ایستاده بودند، همانجا متوقف شدند! این یعنی نمیخواهد هیچ حرف دیگری در کار باشد. چطور میتوانستم قبل از سه ماه، این قتل زنجیرهای که گویا هنوز هم ادامه دارد را حل کنم؟ آن هم بیآنکه حتی یک نشانی، در دست داشته باشم؟! نیم نگاهی به من انداخت و...
دستم را محکم پشت گردنم کشیدم، با روز خوشی که زمزمه کردم، اتاق را ترک کردم. پرونده را بین مشتم فشردم و تند پلهها را پشت سر میگذاشتم:
- از عصبی کردن من لذت میبره!
ستوان محمدی با دیدنم سریع برخواست، احترام نظامی گذاشت. بیتوجه به او، وارد اتاق شدم و در را محکم بهم کوبیدم.
پرونده را روی میز پرت...
نگاهی به ساعت مچی نقرهای رنگم انداختم، حتی یک ساعت هم از خوابیدنم نگذشته بود؛ این طرز بیدار کردن ستوان، خبر خوشی به همراه نداشت. موهای بهم ریختهام را دست کشیدم و گفتم:
- چیشده؟
- یه قتل دیگه، به اون پروندهای که امروز به شما منتقل کردن، اضافه شده.
کمی به او خیره شدم، حرفهایش را تجزیه و...
با پیچیدن سوز سرما، کت را تنم کردم و با قدمهای محکم به صحنه جرم نزدیک شدم؛ با چند نفر که برایم غریبه بودند و به تازگی آنها را دیده بودم سلام کردم.
دستکش را از دست صداقت گرفتم، خودکار را از جیب درون کت بیرون کشیدم؛ از زیر نوار زرد عبور کردم به مقتول نزدیکتر شدم.
مردی تقریباً چهل و هفت ساله،...
زمان آنالیزم، پنج ثانیه طول کشید. یکی از ابروهایم را، بالا انداختم و گفتم:
- سلام بفرمایید؟
دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
- فرهاد سهرابی هستم، از پزشک قانونی شماهم سروان...
- سرگرد مقدم زاده هستم.
لبخند وارفتهای زد و گفت:
- بله خیلی خوشوقتم؛ چون لباستون شخصیه نتونستم تشخیص بدم.
سری به...
از او فاصله گرفتم، پرونده را به دست ستوان محمدی دادم؛ رو به سروان مجیدی که داشت عکسهای گرفته شده، از مقتول را با چشمهای ریز شده، نگاه میکرد. گفتم:
سروان، من برمیگردم اداره.
- بعد از بررسی عکسها و یه سری مدارک، که از توی ماشین مقتول پیدا شده! ماهم برمیگردیم اداره.
- هرچیزی که پیدا کردین...
- اون موقع تازه به قتل رسیده بودند، و خانوادهها داغدار بودن! نمیشد خیلی اونا رو برای بازجویی آورد.
عصبی خندیدم و گفتم:
- ولی همیشه حل پرونده برای ما اولویت بود؛ الان که بیشتر عصبی هستن! و بعید میدونم راحت بشه، باهاشون حرف زد!
- حرف میزنن.
دستی به رویم کشیدم و چندین ثانیه، به چشمهای سرد...
بهتر بود کمی با او دستوری صحبت کنم؛ تا رفاقتمان را وارد محیطهای کاری نکند! هرکسی در اینجا وظیفهای دارد. یک ساعت تمام، درحال خواندن پرونده اول بودم.
بهروز نجفی ۵۴ ساله، صاحب نمایشگاه ماشین، دارای یک فرزند، دختر ۲۳ ساله، مانند مقتول امشب به قتل رسیده بود.
نگاهی به عکسها انداختم، روی قفسه...
با خستگی، از پشت میز بلند شدم کتم را به همراه سوئیچ ماشین برداشتم بیرون رفتم.
ستوان محمدی از خستگی، همانجا پشت میز به خواب رفته بود! سری تکان دادم سعی کردم او را بیدار کنم؛ گیج و حواس پرت بلند شد احترامی گذاشت. خندهای روی چهرهی خواب آلودم نمایان شد. کلید اتاق را به دستش دادم؛ و با گفتن:
- برو...
در کمد را باز کردم لباس فرم اتو کشیده را بیرون کشیده و تن کردم؛ بعد از خشک کردن موهایم و بستن ساعت به دستم، از اتاق خارج شدم. مامان فاطمه با همان چادر نماز، داشت میز صبحانه را آماده میکرد؛ انگار انتظار دیدنم را نداشت! با ذوق سرم را بوسید و گفت:
- الهی مادر فدات بشه! بیا بشین صبحونه بخور، چرا...
با گفتن بسمالله، به سمت پزشک قانونی راه افتادم. سر ساعت هفت جلوی درب پزشک قانونی، اتومبیل را متوقف کردم. گوشی را به همراه دفتر یادداشت و خودکار برداشتم و داخل شدم. منشی که خانمی تقریباً سی سال داشت، پشت میز نشسته بود و خمیازههای پی در پی میکشید! برای اعلام حضور، سرفهای کردم. به خود آمد و از...
گوشی همراهم را از جیبم خراج کردم و شماره ستوان محمدی را گرفتم. بعد از سه بوق جواب داد:
- ای بابا! دارم میگم جناب سرگرد اداره نیست، چرا متوجه نیستید؟
سر و صداهایی به گوشم خورد. متعجب از این همهمه کمی گوشی را از گوشم فاصله دادم! و گفتم:
- چیشده محمدی؟ اونجا چه خبره؟
کمی از سر و صدا کاسته شد؛...
پروندههایی از کیفش بیرون کشید و کیف رو به دست منشی سپرد.
باهم بیرون رفتیم. در سالنی را باز کرد، فضای سرد و پر از سکوت سردخانه، موهای تنم را سیخ کرد! صدای قدمهایمان در فضا اکو میشد! در یکی از کشوها را باز کرد، اولین مقتول که بهروز نجفی نام داشت را بیرون کشید.
زیپ کیسه مشکی را باز کرد، با...
زیپ کیسه را بست، جنازه را به داخل هل داد و ساعت را گفت.
- اطلاعاتی درمورد خانوادهاش میدونی؟
دستکشها را با خونسردی از دستش خارج کرد؛ کمی الکل به دستهایش زد و گفت:
- دیشب که به سردخونه منتقل شد، نیم ساعت بعدش تا ساعت دوازده همهشون ریختن اینجا زیاد بودن؛ نتونستم تشخیص بدم کدوم زن و بچهاش...