نتایح جستجو

  1. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    سری از تاسف تکان دادم، و با عجله راهی بخش خودمون شدم. در بین راه، سروان مجیدی را دیدم که کلافه‌وار داشت به اتاق خود برمی‌گشت؛ با عجله به سمتش پا تند کردم و گفتم: - سروان این همه سر و صدا برای چیه؟ چه خبره این‌جا؟ چادری که داشت عقب می‌رفت را جلو کشید؛ همان‌طور که نگاهش مابین من و اتاق می‌چرخید...
  2. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    یکی از آن‌ها با چشم‌های به رنگ خون، به سمتم برگشت و گفت: - می‌خوام بدونم اگر سر شب بهت زنگ بزنن، بگن برادرت به طرز فجیعی به قتل رسیده؛ بازم این‌جوری خونسرد برخورد می‌کنی؟ اخمی به پهنا مابین چشم دو ابرویم قرار گرفت! ستوان محمدی قبل از این‌که حرفی از دهانم خارج شود، با حالت تهاجمی گفت: -‌ قبل از...
  3. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    کمی به او خیره شدم، درست می‌گفت میز او دیروز به اتاقم اضافه شده بود؛ ولی سرهنگ مطمئن بود کسی که رو به رویم قرار داشت، سروان است؟ بعید می‌دانم. - شما؟ دوباره طوطی‌وار؛ اما این‌بار پشت سر هم و تند‌تند حرف‌های قبل را تکرار کرد: - من سروان جدیدم، سرهنگ مودت گفت میزم توی اتاق شماست. دستی گوشه لبم...
  4. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    -‌ خواهش می‌کنم بفرمایید بشینید و به مطالعه ادامه بدین لطفاً با دقت بخونید. -‌ چشم قربان. سری تکان دادم و با بخش اطلاعات تماس گرفتم، که همان موقع دو تقه به در کوبیده شد. - بفرمایید. با دیدن محسن که نزدیکم می‌شد، تلفن را جای خود گذاشتم. اخمی کردم و گفتم: - مگه در خونه خاله‌ات رو باز کردی این‌جوری...
  5. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    زیر بینی‌اش را دستمال کشید و میان گریه گفت: -‌ نمی‌شه گفت رفتار مشکوک. -‌ خب چیزی بوده، که برای شما عجیب به‌نظر برسه؟ -‌ یک هفته‌ای شده بود مدام سرش توی گوشی بود؛ یک ساعت در میون گوشیش زنگ می‌خورد، لبخندهای کوچیک می‌زد و خارج از خونه با گوشی صحبت می‌کرد. -‌ هیچ‌وقت کنجکاو نشدی، دلیل حرکاتش رو...
  6. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به فکر فرو رفت. بینی‌اش را محکم با دستمال پاک کرد و گفت: - اوایل فقط یکی دو ساعت بود؛ اما دو روز قبل نه تنها واسه ناهار خونه نمی‌اومد؛ بلکه شب هم ساعت دوازده یا یک برمی‌گشت. اون عادت داشت حتی اگر سر پروژه و ساختمون باشه، بازم ناهار و شامش را با ما بخوره؛ ولی نمی‌دونم توی اون یک هفته، چی از ما...
  7. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    اسدی بشکنی در هوا زد و پا بره*نه میان حرفم پرید: - دخترهای کم سن و سالی دارن. کمی به چشم‌های کهربایی‌اش زل زدم، درشت بودند و سگ داشتند. مژه‌های مشکی بلند و پر پشتش، روی پلک‌هایش سایه انداخته بود. مانند طلایی بود، که دور او ویترین کشیده بودند. سری تکان دادم و از مابین چشم‌هایش که درحال گم شدن...
  8. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تا به این‌جای فیلم، هیچ‌چیزی جز کوچه‌ای که گه‌گاهی کسی رد می‌شد خبری نبود. کاملاً شب شده بود و دیدن غیر‌ممکن! احساس کردم در شاگرد باز شد. چشم‌هایم را ریز کردم کمی به مانیتور نزدیک شدم؛ تا دقیق‌تر او را مشاهده کنم. هیچ‌چیزی جز یک سایه، از قاتل به چشم نمی‌آمد. آن‌قدر به سایه‌اش زل زدم، که یک دفعه...
  9. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - خیلی ممنونم، راستش من تا الان این دمنوش رو امتحان نکردم! با دیدن لبخندم، انگار کمی از معذب بودن او هم کم شد. ل*ب‌هایش بیش از قبل کش آمدند. - جدی؟ حتما بخورید. مطمئن باشید اعصابتون رو آروم می‌کنه، میشه آتیش رو آب. ابروهایم با حرفی که زد بالا پریدند! آتش روی آب؟ ل*ب‌هایم را برای جلوگیری از خنده،...
  10. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چادرش را از سر در آورد و روی تکیه گاه صندلی‌اش با وسواس گذاشت؛ لبخندی به چادر خود زد و با دست او را لم*س کرد. قد کوتاه و کمی تو پر بود؛ مانند همان دختر بچه‌هایی که در راه مدرسه، کوله‌های صورتی به دوش انداخته‌اند و با ذوق و خنده، قدم برمی‌داشتند شده بود. ناگفته نماند که لباس نظامی، در تن او به...
  11. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    تعدادی پشت سیستم بودند و جای تعدادی خالی بود و این یعنی برای ناهار رفته بودند. فرخی با دیدنم لبخندی زد و گفت: - سلام جناب سرگرد، چی‌شد که این‌جا رو با ورودتون منور کردین؟! لبخندی خسته به او زدم و گفتم: - سلام، مگه من وقت سرخاروندن دارم؟ دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت: - حق با شماست سرگرد؛ بفرمایید...
  12. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - بله فیلم‌ها کامل دریافت میشن، سیستم این بخش جوریه که غیر ممکنه؛ فایلی ناقص جمع‌آوری کنه! چرا همچین‌چیزی ذهنتون رو درگیر خودش کرد، جناب سرگرد؟ چندین ثانیه در سکوت، به چشم‌هایشان زل زدم و گفتم: - من احساس می‌کنم، فیلم برش خورده! اخم محسن شدت گرفت، و فرخی با چشم‌های گرد شده گفت: -‌ فیلم‌ها برش...
  13. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    دستانم را زیر شیر آب گرفتم و مابین موهای آشفته خرمایی رنگ کشیدم و آن‌ها را مرتب کردم. نگاهم وجب به وجب صورتم را از نظر می‌گذراند. ابروهای پیوندی‌ام چشمانم را زیباتر کرده بودند، مامان فاطمه همیشه می‌گفت: - خماری چشمات، اونم وقتی ابروهای پیوند و کمانیت بالای اون‌ها نقش بسته؛ هوش و حواس از سر آدم...
  14. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    قبل شنیدن هر حرفی از سوی ستوان، از بخش خارج شدم. با عجله چند تقه به در کوبیدم. صدای زمختش گوش‌هایم را خراشید! - بیا تو. در اتاق را باز کردم و نگاهی عمیق، به او که ایستاده بود و خاک پرونده‌ها رو با دستمالی نم‌دار می‌گرفت انداختم. موهای کم پشت، که نصف بیشتر آن‌ها رو به سفیدی بود، قدی بلند و هیکلی...
  15. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - قربان این‌که شما مافوق بنده هستین درسته و احترامتون هم قطعاً واجبه؛ ولی یکم به حرف‌های من دقت کنید. اگر به گوش بالایی‌ها برسه که ما هنوز مقتولین رو، توی پزشک قانونی نگه داشتیم بنظرتون چه اتفاقی میفته؟ با همان اخمی که حتی یک درصد، کم‌تر نشده بود به چشم‌هایم زل زد. - درجه شما و به علاوه من رو...
  16. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به دختری که زیر چشم‌هایش گود رفته بود و چهره افسرده‌ای داشت؛ نگاهی انداختم دست مادرش را فشرد و با عجز نالید: - مامان ازت خواهش می‌کنم؛ ما کلی باهم حرف زده بودیم. خانم نجفی، نیم نگاهی به دختر خود انداخت و چیزی نگفت. آمده بود که نسازد! شاید حق داشت. اخم کم‌رنگی روی پیشانی‌ام نشاندم و گفتم: - من به...
  17. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    چشم‌هایم درشت شدند و ابروهایم به آسمان رفتند! چطور ممکن بود، که رفتارهای مشکوک همسرش برایش اهمیتی نداشته باشند؟ با این‌که از شغل همسر او باخبر بودم؛ اما مجدد پرسیدم: -‌ شغل همسرتون چی بود؟ -‌ نمایشگاه ماشین داشت. -‌ شما خبر دارید که توی محل کارش، با شخصی صمیمی بود یانه؟ -‌ نه... قبل از این‌که...
  18. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    به سرعت از جا برخاست، مچ دخترش را مابین دست لرزانش گرفت. - بریم فرانک. زانوی‌های دختری که فرانک نام داشت، درحال صاف شد بود . - من گفتم شما می‌تونید تشریف ببرید؛ نگفتم دخترتون رو هم می‌تونید ببرید! چشم‌های فرانک کمی گرد و سفیدی چشم‌های مادرش رو به قرمزی بود؛ انگار حال او خیلی بدتر از آنی بود که...
  19. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - میشه گفت منو بابا عاشق هم بودیم، همیشه میگن مادر بخاطر بچه‌هاش تحمل می‌کنه؛ اما بابا بهروز بخاطر من داشت زندگی کنار مامانم رو تحمل می‌کرد. تا الان به یاد ندارم حتی صداش رو واسم بلند کرده باشه؛ هروقتم دست مامانم به من می‌خورد، اون روز رو برای مامانم جهنم می‌کرد! چشم‌هایش را بهم فشرد، قطره اشکی...
  20. N

    اتمام یافته ده دقیقه به هشت | Nazanin.Raminiya کاربر انجمن کافه نویسندگان

    - مامانم بیماره، اون به اجبار خانواده‌اش با بابام ازدواج کرد؛ می‌گفت هیچ‌وقت نتونست دلش‌ رو با این زندگی یکی کنه! بابا بهروز می‌گفت تازه ازدواج کرده بودیم؛ اما متوجه شده بودم که مامانت داره یک‌ کارایی می‌کنه، پیگیر میشه و می‌بینه مامان توی پارک، از کسی یه بسته می‌گیره! آهی از سینه‌ی پر از...
عقب
بالا پایین