- چشم قربان، خانواده بخشی تشریف آوردن.
به جایی که اشاره کرده بود، نگاهی انداختم سری به عنوان سلام تکان دادم. با گفتن:
- بفرمایید داخل، من الان برمیگردم.
***
دستانم را روی میز گذاشتم و سرم را به آنها تکیه دادم. خانواده بخشی هم همان حرفها را تکرار کرده بودند؛ با این تفاوت که بخشی همسری معتاد...
- بهتر نیست بری خونه؟ مشخصه خیلی خستهای.
سرم را تکان دادم، همانطور که میزم را کمی از بهم ریختگی نجات میدادم گفتم:
- یکم دیگه میرم.
- خسته نباشید جناب سرگرد، خدانگهدار.
- شما هم خسته نباشید.
ساعت ده شب بود، به جز بیسکویتی که قبل از بازجویی با خانواده بخشی خورده بودم؛ معدهام رنگ ناهار و...
بوسهای به سر او زدم و وارد آشپزخانه شدم، در سکوت غذایم را میخوردم. هر لحظه امکان داشت، از خستگی سرم در بشقاب رو به رویم فرود آید! فردا صبح، با خانواده صادقی باید بازجویی میکردم و واقعاً خسته بودم از سوال و جوابهای تکراری! خود را روی تخت پرتاب کردم، بعد از فعال کردن آلارم گوشی چشمهایم را...
چشم قربان.
برید از سرهنگ حکم بررسی دوربینها رو بگیرید، که به مشکل بر نخورین!
چادرش را سر کرد، و بعد از گذاشتن احترام نظامی خارج شد.
***
سروان اسدی با دو سرباز، به محل کار بهروز نجفی و کمال صادقی رفته بود. وارد بخش اطفال شدم، صدای قدمهای محکمی که برمیداشتم در سالن اکو میشد؛ اخمی روی...
شما تنها منشی بخشی بودین؟ یا کسی دیگهای هم بود؟
نه فقط من منشی بودم.
کسی غیر از بیمارهاشون، به اینجا مراجعه میکرد؟
چینی به پیشانیاش داد، و کمی فکر کرد.
نه اصلاً ملاقات شخصی نداشتن.
رفت و آمد مشکوک چی؟
سرش را به طرفین تکان داد، و منتظر به من خیره شد.
- همون روزی که به قتل رسید؛ چه شیفتی...
- خانم مشکات، من برای قهوه خوردن و دیدن زدن نیومدم! پس بهتره به منشی شرکت، بگید تشریف بیارن.
کمی به چشمهایم زل زد و با مکث گفت:
- بله حتماً، الان صداشون میزنم.
از جا برخاست و منشی را صدا زد. دفترم را باز کردم، خواستم اولین سوالم را بپرسم؛ اما با زنگ خوردن موبایلم دهانم بسته شد! شماره ناشناس...
لبخند ریزی، روی لبانم شکل گرفت.
اسدی با سرهنگ تماس بگیر، بگو دو نفر رو به آدرس (...) بفرستن. من اینجا کارم تموم بشه؛ برمیگردم اداره نمیتونم به اونجا هم سر بزنم. شماهم همین الان برگردین اداره، هارد دوربینها رو با خودتون ببرید. من به محض اینکه اومدم؛ میخوام چک کنم.
چشم جناب سرگرد.
تماس...
- برمیگردیم اداره.
سردردی گریبانم شده بود، دستی به شقیقههایم کشیدم که حداقل کمی آرام شوم؛ اما فایدهای نداشت! دوباره داشتم بدخُلق میشدم! با توقف ماشین، سریع پیاده شدم قدمهای بلند برمیداشتم که زودتر به بخش برسم؛ و فیلمها را چک کنم. درب اتاق را باز کردم، بیمعطلی گفتم:
- سروان هارد رو...
- آروم شدی؟
به چشمهایم زل زد. مردمکهایش میلرزیدند! چه چیزی درون کهرباییهایش بود، که مرا میخکوب میکرد؟ چرا هربار که به او زل میزدم؛ وارد یک دنیای فانتزی میشدم؟ نگاهش وجب به وجب صوراتم را بررسی میکرد، انگار مرا تازه کشف کرده بود! احساس میکردم یک وزنه هزار کیلویی، روی سینهام قرار دارد که...
سکوتی بین ما ایجاد شد! دوباره نگاهی به پشت سرم انداخت و با مکث ادامه داد:
- ها...هارد دوربینهای رستوران و نمایشگاه، توی کیف جناب سروان بود.
مبهوت به دهان نامجو زل زدم؛ دستم را به پیشانیام زدم. یعنی حتی این سر نخ را هم از دست داده بودیم؟ امکان نداشت! چگونه میتوانستم، این سهل انگاری را تحمل...
- بغض نکن!
انگشتانم را دور ماگ حلقه کردم، و اجازه دادم گرمایش به وجودم منتقل شود. به بُخاری که خارج میشد خیره شدم. گفتم:
- از کجا میدونی این دمنوش، آرومم میکنه؟
از میزم فاصله گرفت.
- چون میبینم وقتی واستون میارم، شما اعتراضی ندارین و با لبخند به لیوان نگاه میکنید؛ این یعنی درونتون رو آروم...
موبایلم را برداشتم، و همراه ستوان نامجو و ستوان محمدی راهی محل شدیم؛ گویا قاتل هوس یک ماکن جدید را کرده بود، که کلاً آن منطقه را خط زده بود و ما دور زده بود! شاید از بازی دادن ما لذت میبرد! شماره اسدی را گرفتم، بعد از دو بوق جواب داد:
بله؟
سروان واست آدرس پیامک میکنم، سریعاً خودت رو به محل...
ناخودآگاه به جلو خم شدم؛ دستهایم را روی زانوهایم گذاشتم از ته دل نفسی تازه کردم. اسدی از ماشینی پیاده شد و به سمت ما آمد، متعجب به دختر رو به رویم زل زد بود!
- آقا؟ آقا توروخدا بگو بابام سالمه!
خودش را روی زانوهایش کشید، مچ پایم را گرفت و با التماس ادامه داد:
- توروخدا حرف بزن! بهم بگو که...
پشت به صحنه جرم، شروع به راه رفتن کردم. درد شدیدی وارد قلبم شده بود؛ که هرچه نفس عمیق میکشیدم حتی ذرهای آرام نمیگرفت! به دستکشهایی که با خون مقتول، قرمز شده بودند نگاه کردم. قطره اشکی بر روی دستم افتاد! امشب هوا سرد بود، یا وجود من برای آن دختر یخ بسته بود؟ هوا سوز داشت، یا من روحم را گم...
او مقصر بود؟ نه نبود! فقط امروز از پیدا کردن یک سرنخ، زیادی هیجان زده شده بود و میخواست هرچه سریعتر خود را به اداره برساند. باید منتظر میماندم، کمی حال روحیاش خوب شود و او را برای چهره نگاری بفرستم. بیربط به حرفهایش گفتم:
- امروز تونستید، با نگهبانها حرف بزنید؟
نفس عمیقی از ته دل کشید؛...
حتی زمانهایی که مبتلا به سردرد میکشدم، این دمنوش را به یاد نداشتم؛ ولی با دیدن درد کشیدن سروان به خاطر آورده بودم. یکییکی، کابیتهای آشپزخانه را زیر و رو کردم و همراه نبات، روی حرارت گاز گذاشتم تا جوش بیاید.
ماگم را زیر شیر آب گرفتم، بعد از شستنش دمنوش را درون او ریختم و به بخش برگشتم؛ ستوان...
نمیدانم؟! واقعاً جواب سوال خودم را هم نمیدانستم؛ و این یعنی آغاز سوالهای ممتد مغزم، و من بیچارهای که در آنها قرار است گیر کنم! سعی کردم هم افکارم را کنار بزنم، هم جو سنگین به وجود آمده را از بین ببرم.
- اون دوتا نگهبان چی؟
بیآنکه نگاهم کند گفت:
- یکیشون که سن بالایی داشت، حتی روی...
وارد بخش اطلاعات شدم، جز چند نفر، مابقی صندلیها خالی بودند. با چشمهایم دنبال محسن گشتم؛ اما با دیدنِ خالی بودن صندلیاش، آه از نهادم بلند شد!
به میز فرخی نزدیک شدم، دستم را روی شانهاش گذاشتم؛ ترسیده به عقب برگشت. لبخند شرمندهای زدم و گفتم:
- عذرمیخوام!
بلند شد، دستش را مقابلم دراز کرد و...
تیک سبز زده شد، و فیلمها دریافت شدند.
تپش قلب، امانم را بریده بود! نمیدانم چرا اینگونه آشفتهخاطر شده بودم! نکند شخصی را ببینم که باب میلم نباشید؟! فرخی دستش را روی پایم گذاشت؛ لبخندی زد چشمهایش را با اطمینان بست. تاریخ امروز را زد و فیلم را پخش کرد. پنج دقیقه گذشت، و ماشین قرمز رنگ وارد...
پس برای همین بود که هروقت، ماشینها را برای انگشت نگاری میفرستادم؛ هیچچیزی دستگیرمان نمیشد! ترک موتور نشست و باهم از کوچه خارج شدند.
- بزن عقب، هرجا که بهت گفتم استپ کن.
فیلم را روی دور آهسته به عقب برگردانند؛ درست موقعی که داشت دستکشها را خارج میکرد، سریع گفتم:
- صبر کن!
فیلم را متوقف کرد...