از او فاصله گرفتم، پیراهن زرشکی رنگم را مرتب کردم و دست آیه را محکم گرفتم؛ خجالت زده سرش را به بازویم تکیه داد. آرام خندیدم و به سمت در هدایتش کردم، بعد از خارج شدنمان متوجه ریحانه شدم؛ گوشهای نشسته بود و با اخم زانوهایش را ب*غل گرفته بود. کنار گوشه آیه گفتم:
- من میرم از دلش در بیارم، دوست...
- ناخنک نزن!
- خب گشنمه!
ظرف کاهو را دور کرد و گفت:
- باشه، دو دقیقه صبر کن.
- چشم.
لبخندی به رویم پاشید، و دوباره به آشپزخانه برگشت.
یک ماه و خوردهای پرونده " ده دقیقه به هشت " با تمام دردها و خستگیها بسته شده بود، تا مدتی دیگر بهناز به قصاص میرسید و حکم محسن و احمدی هم آمد بود؛ هردوی...
همه دور میز نشسته بودند، حتی مشغول غذا خوردند بودند. نگاهم بین جمع دنبال معشوقهام میگشت، انگشتی در پهلویم فرو رفت! به سمت راستم نگاه کردم، آیه از خجالت با لبو فرقی نداشت. صدای خنده جمع بلند شد! لبخندی مردانه زدم و گفتم:
- آره حق با شماست بابا، عشق آیه هوش و حواسم رو دزدیده!
صدای حریص آیه که...
صدای خندههایشان دوباره بلند شد، آیه به اتاقم رفته بود که هم چادر و هم کت من را با خود بیاورد. موبایلم را درون جیبم گذاشتم و به سمت در خروجی رفتم؛ قبل از پوشیدن کفشهایم دوباره به داخل برگشتم.
- کجا میری؟
در جواب آیهای که منتظر من بود گفتم:
- الان میام عزیزم.
به جمع آنها که مشغول شام خوردن...
پشت دستش را بوسهای زدم و گفتم:
- قراره دوباره، من و تو بشیم قهرمان اداره.
- باهم دیگه، از پسش برمیایم این رو مطمئنم.
نفس عمیقی کشیدم با عشق گفتم:
- از خدا ممنونم بابت داشتن تو.
- خدایا مرسی، که رضا رو توی فالم انداختی.
حالا که او را داشتم، دیگر نگران اعصاب خوردیهای وسط کار و آشفتگیهایم...