***
هینا
سه ساعت از وقتی که ناتسونو رفته بود، میگذشت. نگران بودم و نمیتوانستم دل بیقرارم را آرام کنم. نگران این بودم که نکند آن دو موفق نشوند؟ اگر گیر بیفتند چه؟ خب شک دارم ماجرا به پلیس کشیده شود، چون نمیشود، اما اگر موفق نشوند، اتفاقات بدتری میافتد.
روی مبل نشسته بودم و کائوری در...
- هینا کجاست؟
- تو اتاق.
شنیدن صدای ناتسونو و کائوری از بیرون، موجب شد حوله را بر روی تخت رها کرده و به بیرون از اتاق بدوم. از اتاق که خارج شدم، ناتسونو و تاتسومی را دیدم که به خاطر باران خیس آب شده بودند. به سمتشان رفتم و گفتم:
- چطور گذشت؟
ناتسونو متجعب و با خنده به سرتا پایم نگاه کرد. یک تای...
نفسم را با حرص بیرون دادم و چشمانم را در حدقه چرخاندم. بلند شدم و نزد آنها رفتم. کنار ناتسونو نشستم و لپتاپ را به سمت خود کشیدم. عکس شهاب سنگ را زوم کردم. به قدری زوم کردم که عکس بسیار تار شده بود و جز چند رنگ، چیز دیگری مشخص نبود.
ناتسونو به عکس تار اشاره کرد.
و باید به چیِ این نگاه کنیم؟...
- هینا چان، تو به تنهایی نتونستی کاری بکنی، برای همین از ناتسونو کمک خواستی. شما خودتون هم نتونستین کاری انجام بدین، برای همین از من کمک خواستین، و حالا ما هم نمیتونیم کاری بکنیم، پس باید از یکی که میتونه کمک کنه، کمک بخوایم.
چند ثانیه به او خیره شدم و سپس گفتم:
- باشه.
لبخند ناتسونو را از...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- امروز دیدم که هینا بیرون کلبه نشسته بود و گریه میکرد.
با شنیدن این حرف، موضوع را فهمیدم و دیگر نیازی نبود که کائوری توضیحات بیشتری دهد. هوفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم.
- ناتسونو، هینا به خاطر کارهایی کرده کرده، نمیتونه خودش رو ببخشه. باید یک کاری کنیم که هینا با...
با سلام نه، با تو مشکل دارم.
ناتسونو که متوجه شوخیام نشده بود، با اخم و نگاهی سردرگم، نگاهم میکرد. قهقههای زدم و از او فاصله گرفتم.
- شوخی بود.
به سمت کیسهها رفتم و به داخلشان نگاه کردم. میوه، چراغهای تزئینی، چند مجسمهی کوچک، لباس و چندین شمع و محفظههای مخصوصی برای شمعها.
یک تای ابرویم...
روی میز درون هال، ظرفهای میوه، آب، مجسمه، گل و شمع چیده بودیم، به همراه قاب عکسهایی از سوباکی!
فهمیدم کار مهم و خاصی که تاتسومی برای انجامش رفته بود، چاپ عکسهای سوباکی بود، که این عکسها را از صفحهی اینستاگرام سوباکی برداشته. با دیدن عکسها خندیدم. همیشه عاشق پست کردن عکسهای خود بود. به...
با رسیدن به رودخانه و دیدن جمعیت زیادی که کنار رودخانه، درحال گذاشتن شمع روی آب و دعا بودند، شگفت زده شدم. فکر نمیکردم اینقدر آدم اینجا جمع شود. همهمهی قابل توجهی در محیط پیچیده بود. هر کس که دعایش را تمام میکرد، به صحبت با دیگری میپرداخت. کائوری سکوت میانمان را شکست.
- به نظر میرسه فقط...
به سختی ل*ب به سخن گشودم و بریده بریده گفتم:
ج... جیوبا... سان؟!
خوشحالم که دوباره میبینمت، هینا.
نگاهی به سرتاپایش انداختم. کت و دامن سیاه رنگی به تن داشت و موهای کوتاهش روی شانههایش ریخته بودند. آرایش خفیفی کرده و عینکش را به چشم نداشت. در این حالت واقعاً زیبا و متفاوت شده بود. آن مرد...
- افراد انجمن وقتی دیدن نمیتونن سوناکو رو شکست بدن، تصمیم گرفتن از ارواح کمک بگیرن. احضار روح کردن و از روحی که بهشون جواب داد، تقاضای کمک کردن. اون روح بهشون گفت که روح سوناکو به دلیل کینهی بزرگی که قبل از مرگش داشته، تبدیل به یک روح پلید شده که توی دنیای ارواح هم دردسر درست میکرد. اون روح...
- متأسفانه درست نیست که روح هینا چان خیلی توی سنگ بمونه. تا همین الانش هم با ده روز، واقعاً زیاده شده. اگه روحت زیاد اونجا بمونه، دیگه نمیتونیم بیاریمش بیرون.
یک شوک دیگر! یک نگرانی دیگر!
دستهایم میلرزیدند و چشمانم بر روی کازوما قفل شده بودند. یعنی حرفهایش درست هستند؟ آه، البته که درست...
پس از خارج شدن از اتاق، با تعجب به مثلثاتی که روی زمین کشیده و شمعهایی که دورشان چیده بودند، نگاه کردم. با این چیزها میخواهند چه کاری انجام دهند؟ مگر احضار اینگونه انجام میشود؟
پرسیدم:
- احضار رو اینطوری انجام میدن؟
کازوما درحالی که خم شده و شمعهای دور مثلث ها را مرتب میکرد، گفت:
- نه،...
پس از دقایقی انتظار، که برای ما سه نفر مانند قرنها انتظار بود، درِ کلبه باز شد. با باز شدن در، همگی درست مانند همراهانی که جلوی در اتاق عمل منتظر میمانند و با باز شدن در، به سمت دکتر هجوم میبرند، به سمت جیوبا سان دویدیم.
کائوری اول از همه پرسید:
- جیوبا سان، هینا چطوره؟
نگرانی، درون صدایش...
***
نزدیک هواپیما ایستادیم. به هواپیمای بزرگ پشت سر جیوبا و کازوما نگاه کردم. ساعت یازده صبح بود و این هواپیما، دقایقی دیگر به سمت توکیو پرواز داشت. من، هینا، کائوری و تاتسومی؛ همگی برای خداحافظی با جیوبا سان و کازوما آمده بودیم.
هینا اولین کسی بود که سر سخن را آغاز کرد.
- جیوبا سان، مطمئنید...
سخن نویسنده:
خوانندگان عزیز، از اینکه من رو همراهی کردید و رمانم رو به پایان رسوندید، ممنونم. امیدوارم موضوع جذابی براتون بوده باشه و از خوندنش لذت برده باشید. برای فهمیدن اینکه در پایان رمان چه اتفاقی افتاده، منتظر جلد دوم رمان، با اسم "شکاف سرخ" باشید.
تیکه ای از جلد دوم( شکاف سرخ) :
نفس...