گلهای گلایل، لباسهای مشکی و صدای گریه.
همه دست به دست هم میدهند و این بغض لعنتی را میشکنند.
رفیق باور کن نمیخواستم نمیدانستم اگر بروم،
فرصت دیدن و حرف زدن با تو را از دست میدهم.
از کجا باید میفهمیدم که در یکی از بدترین شبهای زندگی من، تصادفی رخ خواهد داد؟
آبشاری روان، ساخته شده از اشکهایم بر روی لباس مشکی رنگم میریزد.
رفیق، دوست دارم زندگیام هرچه زودتر پایان یابد.
و من در یکی از قبرهای خالی همین قبرستان خاک شوم.
تا حداقل در کنار تو باشم و جبران آن روزها شود که نبودم.
علاقه زیادت به گلها را هیچوقت از یاد نمیبرم.
رفیق، تصمیم دارم تمام گل فروشیهای شهر را بگردم.
و بهترین گلها را برای تو بیاورم.
بنشینم در کنارت و ساعتها حرف بزنم،
همان حرفهایی که سالها وقت داشتم بزنم اما نزده بودم.
امروز درست سه روز از رفتن تو میگذرد رفیق.
من در کنار گلهایی که تازه خریدم برای آمدن سر خاک تو آماده میشوم.
خودت میدانی، اما رفیق دیشب که تو را در خواب دیدم،
احساس عجیبی به من دست داد، انگار دوباره زنده شده باشی.
باز در آغوشم گرفتی و حالا من وارد دوران جدیدی از زندگیام شدهام.
نام داستانک: درختی که با من میخواند
نویسنده: PardisHP (F_PARDIS)
ژانر: تراژدی
خلاصه: من نه میتوانم بخوانم و نه میتوانم بگویم، اما صدای درخت را میشنوم که با من میخواند... .
در این کوچههای خاک خوردهی شهر، تنها پیرمرد نارنجی پوش رفتگر پرسه میزند.
انگار همه خواب هفت پادشاه را دیده و هیچ غم و ترسی، هیچ گوشهی دلشان جا خوش نکرده است.
قطرههای باران برسرم، بر زمین و قطرههای اشک برروی گونههایم میریزد.
احساسی دارم که تاکنون نداشتهام؛
احساسی غریبهتر از اولین دیدارِ...
در این صفحه از کتاب زندگیام که حال مینویسمش، نبود نام تو بسیار مشهود است.
صفحات دیگر را که ورق میزنم، با دیدن نامت انگار کمی آرامش در وجودم ریخته میشود.
تا اینجای داستان را نمیدانم چگونه سرکردم،
اما میدانم اگر ادامهی داستان تلخ زندگیام نام تو را کم داشته باشد، قلم را برای نوشتن آن در...
بیتوجه به حرفهای مادرم مانند همیشه از کلبه بیرون آمدم و به سمت تپهی عزیزم راه افتادم.
خورشید طلایی آرامآرام بالا میآمد و دشت را روشن و روشنتر میکرد. به بالای تپه رسیدم و زیر انداز کوچکی را از سبد در دستم خارج کردم. آن را کنار درخت روی چمنها پهن کردم، بعد دفتر نقاشی و جعبه مدادهایم را روی...
دلم میخواهد تمام کارهایی که دوست داشتی انجام شان بدهی، اما نتوانستی را انجام بدم.
برای شروع امروز یک گل در باغچه کوچک جلوی خانه کاشتم.
هربار که نگاهش میکنم احساس خوبی به من دست میدهد.
رفیق، قول میدهم تا زمانی که روح از بدنم جدا شود و پیش تو آیم، فراموشت نکنم!
گناه من چه بوده که نمیتوانم بگویم؟
از ناراحتیهایم، از غصههایم، از آرزوهایم!
فقط میتوانم نقاشی کنم، حتی نوشتن هم بلد نیستم. پدرم میگوید:
- چون پول دفتر و کتاب زیاد است به مدرسه نرو!
اما مطمئن هستم وقتی دیوید بزرگتر شود این حرف را به او نمیزند و به جایاش میگوید:
- تو باید به مدرسه...
بیمار بودم... معتاد به تو بودم، تنها بودم!
امروز دختری شدم،
از جنس تکههای شکسته قلب بیقرارم.
انسانی شدم با چشمهایی بیفروغ، و روحی مملو از درد.
میدانی؟ حالا که نگاهت، آن چشمان فراموش نشدنیات را در مقابل خود نمیبینم، دلم میخواهد زودتر، حتی شده با طلوع خورشید فردا؛ چشمانم را روی هم بگذارم و...