در چشمانش چیزی جز ترس نبود، او میترسید حق هم داشت بترسد. قرار بود لحظهای بعد برای چیزی که اصلاً از آنها سر در نمیآورد، قربانیِ لایکنتروپها بشود. سردرگم و با حالتی که مظلومیت از صدایش پیدا بود ل*ب گشود:
- من...من راستش...شماها کی هستین؟ از جون من چی میخوا... .
قبل از آنکه ادامه مزخرفاتش را...