آوای درون
در این شبهای تیره و تار، پنجره تنهاییهایش را به روی آسمان باز میکند.
دل غریبش با طراوت تنهایی ماه را به
آغو*ش میکشد.
دقایقی بعد، کلمهای آشنا به ذهنش
رجوع میکند.
آری غربت؛ همان حس سکوت در دیار
قلبهای تنها.
به راستی، کسی نيست بر اين مرگ بیفریاد تدبيری را؟!
سالیانی گذشت، هنوز...
زندگی را باید با طعم امید جوید
خوشبختی در همین کنار هم بودنها
معنا میشود.
همین دوست داشتنهایی که دستی میشود تا گرد و غبار غمها را از روی دل برهاند.
خوشبختی در همین لحظههاست... .
ثانیههایی که، در شتاب زندگی
گمشان کردهایم.
پس بیا قلم زندگیات را بردار.
از تمام خوبیها، عشق، دوس...
زندگی و زيستن فرايند گسستن و پيوستنها است.
وقتی از زندگی جدا میشوی، يا جدا میافتی، يا در میان جداییاش غرق میسوی نمیتوانی طلوع فروغ آفتاب زندگی را حس کنی.
در هنگام شکست و ناكامی، فقط شکست و ناكامی در مقابل چشمانت رژه میرود.
همچنین به هنگام رنج هم فقط تلخیِ رنج است كه کام زندگیات را...
چندین سال گذشت... .
دوران دبیرستان را به پایان گذراندیم.
سال آخر بازار دفتر خاطرات و یادگاری نوشتنها برای یکدیگر داغ داغ بود.
مثلاً خود من برای یکی از دوستان صمیمیام دو صفحه خاطره نوشتم، یادش بخیر دوستم میگفت آن خاطره را برای مادرش خوانده بود و مادرش هم از این نوشته شور انگیز به یاد...
چندین سال گذشت... .
دوران دبیرستان را به پایان گذراندیم.
سال آخر بازار دفتر خاطرات و یادگاری نوشتنها برای یکدیگر داغ داغ بود.
مثلاً خود من برای یکی از دوستان صمیمیام دو صفحه خاطره نوشتم، یادش بخیر دوستم میگفت آن خاطره را برای مادرش خوانده بود و مادرش هم از این نوشته شور انگیز به یاد...
مثل همیشه به فکر فرو رفتم.
دوباره نشستم لابه لای نبودنهایت... .
به خطهای مجهول دستانم خیره شدم،
دستانی که در آن هوای شرجی کویر در میان دستهای تو بود.
به خودم آمدم، آنقدر برای آن نبود خطهای مجهول دستانت اشک ریخته بودم که حتی آب دریا هم به حرمت اشکهایم طمع مزهاش را عوض کرده بود.
اینک عطش...