پناه که کاملا متوجهی موقعیت شده بود، ریز خندید و خود را به نفهمی زد و کلا پشت به آنها کرد. مثلا داشت از منظره لذت میبرد ولی میدانم که تمام شش دنگ حواسش این طرف بود. به نظرم ریوند اگر در ایران آینده زندگی میکرد قطعا از رفتار همهی مردم خجالت زده میشد. زیرا در آینده دیگر کسی آنقدر به فاصلهی...
دستهایش را بالا آورد و خود را در آغو*ش گرفت. ریوند راست گفته بود، وقعا امشب هوا خیلی سردتر از چند شب گذشته است و خب اینکه اینجا کوهستان است چیزی را عجیب نشان نمیدهد. همانطور که اطراف را کنکاش میکرد و از منظره طبیعی جلویش لذت میبرد، نگاهش در دوردست، سمت شمال کوهستان متوقف شد.
یک هالهی خیلی...
با رفتن پناه، ریوند نگاهش را از بیکران گرفت و به نیلرام نزدیک شد. خسته از آن همه کار مداوم کنارش روی مبل نشست. ناخواسته خمیازه دیگری کشید و خیره او را کاووش کرد. چهرهاش خنثی بود. نفس میکشید اما آرام، آنقدری که اگر دقت نمیکرد شاید اصلا متوجهی زنده بودنش نمیشد.
ریوند لبش را با زبان خیس کرد...