ملودی:
- خب چیکار کنم؟
آیسان:
- سر جالیر واینستادی که خربزه بفروشی آرومتر حیوان.
همه خندیدیم.
- چیو پیدا کردی؟
ملودی:
- نگاه این عکسه خونهی مامان بزرگت نیست.
و به صفحهی کتاب اشاره کرد.
راست میگفت.
آرا کتاب رو از ملودی گرفت و مطالبش رو خوند.
آرا:
- تمام خانوادههایی در این خانه زندگی...
پیرمرد: بله، شما از اقوامایشان هستید؟
- نه راستش میتونید با ایشان تماس بگیرید که پایین بیان کارم واجبه لطفاً!
پیرمرد: خیلی خب باشه.
پیرمرد با تلفناش تماس گرفت. چند دقیقه بعد پسری از آسانسور بیرون اومد و به سمت پذیرش رفت.
فکر کنم خودش بود، صورت گرد گندمی داشت با مو و چشمهای قهوهای و قد...
و رفت منظورش چی بود که گفت دیر بشه؟! نمیدونم.
- بچهها بریم.
همهی دخترها از تعجّب دهانشون باز بود. مثل اینکه هنوز هضم نکرده بودند.
با بچهها سوار ماشین شدیم و برای ناهار به رستوران رفتیم، همه غذا سفارش دادیم.
بعد از اینکه گارسون رفت نهال گفت:
یعنی این پسره، آرمین، راست میگفت!
آره، چون...
همهی بچهها رفتند و چمدان رو هم بردند تا مالی رو دفن کنند.
من هم با فریاد گفتم:
- کجایی پریا، بیا اینجا؟
چند دقیقه بعد پریا اومد و به سمت من قدم برداشت و با دستهایش مچ دست من رو گرفت.
اینجا دیگه کجاست؟! انگار خونه مامان بزرگه ولی قدیمی. گوشهی دیوار، پشتیهای قرمز و رو به رو هم یک تلویزیون...
مریم میز رو چید و قاسم شروع به خوردن کرد،یکدفعه مریمخانم از پشت با ماهیتابه به سر قاسم ضربه زد. قاسم روی زمین افتاد، خواست بلند بشه که مریم خانم دوباره محکمتر از قبل ضربه زد. چند باره دیگه این کار رو تکرار کرد یک طرف صورت قاسم از بین رفته بود، طوری که مغز اون معلوم بود و خون همینجوری فوران...
و سریع رفت و من رو داخل بهت تنها گذاشت. دلم برایش میسوزه، فدای خانوادهاش شده بود.
صبح روز بعد مامانبزرگ اینها از مشهد برگشتند.
- مامانی برای من سوغاتی چی آوردی؟
مامانبزرگ:
- بیا دختر قشنگم این رو برای تو گرفتم.
یک جعبهی کوچولو به سمت من گرفت.
جعبه رو گرفتم و دراش رو باز کردم یک گردنبند با...
مامانبزرگ:
آره تازه خالد خان اینجا بدنیا اومده.
خب چرا تا الان خراب نشده؟ یا مثلاً چرا اینجا رو نفروختن؟
مامانبزرگ:
برای اینکه اینجا برای شخص زنده بوده، بعدش هم ما اینجا اومدیم.
من اینجا رو نمیفهمم پس نقش خانوادهی شیرازی یا خانوادهی عظیمی چی بوده؟
مامانی با تعجّب گفت...