***
چشمانم را باز میکنم و اطراف را مینگرم، آشنا نیست و جز اشمئزاز حسی نصیب من نخواهد شد! همهگان و همه شی رنگاشان به سرخ گشته است. کم مانده از انزجار چشمانم نیز رنگ سفیدش را به سرخی دهد... .
اینجا رنگ، رنگِ خون است... رنگ نگاه هزاران شیطان که خود را در کالبد یک فرشته میآفرینند. مضحک است که...
***
جیغهایی که برای رهانیدن کارمایهات سر میدهی،
نظیر همان را قلبم فریاد میزند؛ گویا قصد دارد خود را به رخ قلبت بکشاند.
ناسوده و یا مسرور باشم که نمیتواند فریاد بزند تا گوش دنیا را مخدوش کند؟
آشفته نمیشوم شیفتگی را خود فریاد میزنم،
چنان که گونههایت گلگون شوند،
چنان که دلبریت را بیاراده...
نام اثر: بگذار همه بدانند.
سرشناسه: MahsaMHP مهسا میر حسن پور 14
موضوع: دلنوشته
ژانر: عاشقانه،اجتماعی،تراژدی
تعداد پارت/صفحه: فعلی 16 دو صفحه
سال نشر: 1400
منتشر شده در: انجمن کافه نویسندگان - تالار ادبیات - بخش تایپ دلنوشته.
دیباچه:
بگذار همه بدانند، بگذار آنها هم بفهمند... .
بگذار بدانند که...
***
ولی، چشمانم را باز میکنم و دستم در دستانت نیست!
سرت بر روی پاهایم نیست و دستم میان امواج موهایت حرکت نمیکند؟
خنده گزندهای هدیه به قاب عکس شکسته شدهات!
یادت هست هدیه تولدت قلبم را به تو هدیه کردم؟
یادت هست هدیه تولدم قلبم را خورد کردی؟
***
کسالتی که دچارش شدهاند.. .
یادها که گزند پدید میآورند... .
ندامتها جلوهگری میکنند،
هستی مانند به دوزخاشان... .
کینه را مدتهاست میتوان دید و بیشبهه هراس را برای خویشان به ارمغان آورده.
***
آنگاه نگاهت را نگیر، من مدتهاست نگاهت را از دیگران پنهان کردهام.
پرده نگاهت را که برداشتم همچنان فقط مرا ببین،
صدای مرا گوش کن،
لبانت را برای حرف زدن با من بگشا... .
قفل دستانت برای من باشد،
قدمهایت در کنار من خاک را حیران کنند.
بیقید برای من باش!
***
بگذار همه بدادند، گناه من چیست؟
از کوچه پس کوچه دلم که میگذشتی و میخندیدی... .
کمی تأمل نکردی!
این دل برایت لرزیده باشد؟
تکان خورد و زلزلهاش مغزم را زیر آوارگیر انداخت.
***
نا گفته نماند که بچهاند.
آگاهی ندارند و بیخردند،
سر به زیر نمیاندارند و تند میگویند،
زارها که دنیا میزند و لبخندی که بر ل*ب بدخواهان میآید.
آسوده نیست، اما برای آنها حرفه است... .
ناسزا میگویند و دل میشکنند، تیری که هدفش تنها قلب است و فشردهاش میکند.
***
یادت میآید؟ گفتم روزهای اول فقط قلبم بود... .
مثلا تو را میدیدم و مهر تایید را میزدم تا قلبم مثل دیوانهها بیقرار بشود.
تا از جایش بیرون بیاید!
قلب بیقرارم آرام بگیر.
***
تو یک تکه گوشت بیارزش، وجودم را به آتش کشیدی!
حالا چه میگویی! چه مانده از یک انسان که همیشه دم از نبود عشق و احساست میزد؟
تو چه از وجود من میخواهی؟
صدای سیلی که قلب به منطق زد را میشنوم.
***
گویی از وقتی تو را دید شجاعتش چند برابر شده!
میکوبد، چنین میکوبد که میخواهد خودش را از کار بیاندازد.
آرام بگیر، آرام نگیری خودم را با خودت از بالای برج بیشعوریمان پایین پرت میکنم... .
تلخندی میزنم، صدای سیلی که منطق به قلبم زد صدای بیشتری داشت!
***
پشت به من ایستادهای،
چشمانت در دید من نیست ولی موهایت دلبری میکند.
عادلانه است با دل من چنین میکنی؟
دل؟ نه با وجود من.
وجودم تو را فریاد میزند و رگ به رگ جریان عشقت جاریست.
***
به سمت عکس نحسش قدم برمیدارم.
قلب ترک خوردهام که چندی پیش خورد شده بود و تکههایش را کنار هم چسباندم را از جایش بیرون میکشم... .
چه میخواهید بشنوید؟
پشیمانم و اشتباه کردم.
اگر این حرف را بزنم وهله بعد خودم را میزنم.
***
اکراهی که دیگران به آنها دارند... .
سنگی که بخشی از وجودشان شده،
ترکشی که به سمتشان نشانه میرود،
هرگز برای خودشان خوشایند نخواهد بود؛
زوال چارهشان است.
اشراقی است بر نامیدی دگران، اما تابش کافی نیست و آنها غمگیناند.
اسمش را ترحم بگذاریم، چرا که آنها استهزا و به سخره گرفتن را گٌزیدند.
***
قهقههای سر میدهم، رخ دلبری داری!
دراز مدت بر تماشایت مینشینم، زمانی که بدی را به نیکو دگرگون میکنم و به تو میگویم و شادیت میبینم تنها باید زمزمه کنم:
- نظیر کودک شدهای... .
چه میکنی با من؟
ریاضی زندگیم را که حل میکنم جوابی جز تو به من نمیدهد،
این ریاضی دشوار را تو برایم آسان کردهای.
***
معنی مزاح را نمیدانند!
سنبل زندگیشان در مضحکانههایشان خلاصه شده... .
خلوتی که از آنِ خود کردهاند،
رها نخواهند شد، آنها مقابل خواسته ناروایشان کمر خم میکنند.
هراس را برای خود به ارمغان آوردهاند.
مدتیست که مسخره کردن دگران را مزاح میداند!