نتایح جستجو

  1. L

    شعر اشعار سعدی

    شب فراق که داند که تا سحر چند است مگر کسی که به زندان عشق دربند است گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم کدام سرو به بالای دوست مانند است پیام من که رساند به یار مهرگسل که برشکستی و ما را هنوز پیوند است قسم به جان تو گفتن طریق عزت نیست به خاک پای تو وان هم عظیم سوگند است که با شکستن پیمان و...
  2. L

    شعر اشعار سعدی

    پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را
  3. L

    شعر اشعار سعدی

    بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه ناخوشم بی تو شب از فراق تو می‌نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو دمی تو شربت وصلم نداده‌ای جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دو پایم از دو جهان نیز درکشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم...
  4. L

    شعر اشعار سعدی

    به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم شمایل تو بدیدم نه صبر ماند و نه هوشم حکایتی ز دهانت به گوش جان من آمد دگر نصیحت مردم حکایت است به گوشم
  5. L

    شعر اشعار سعدی

    خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست طاقت بار فراق این همه ایامم نیست خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد سر مویی به غلط در همه اندامم نیست گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست به خدا و به سراپای تو کز دوستیت خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست دوستت دارم اگر لطف...
  6. L

    شعر اشعار سعدی

    یک روز به شیدایی در زلف تو آویزم زان دو ل*ب شیرینت صد شور برانگیزم
  7. L

    شعر اشعار سعدی

    ز حد بگذشت مشتاقی و صبر اندر غمت یارا به وصل خود دوایی کن دل دیوانه ما را
  8. L

    شعر اشعار سعدی

    بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست روا بود که چنین بی‌حساب دل ببری مکن که مظلمه خلق را جزایی هست توانگران را عیبی نباشد ار وقتی نظر کنند که در کوی ما گدایی هست به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز ز دوستان نشنیدم که آشنایی هست کسی نماند که بر درد من نبخشاید کسی...
  9. L

    شعر اشعار سعدی

    باد آمد و بوی عنبر آورد بادام شکوفه بر سر آورد شاخ گل از اضطراب بلبل با آن همه خار سر درآورد تا پای مبارکش ببوسم قاصد که پیام دلبر آورد ما نامه بدو سپرده بودیم او نافه مشک اذفر آورد هرگز نشنیده‌ام که بادی بوی گلی از تو خوشتر آورد
  10. L

    شعر اشعار سعدی

    ای سرو بلند قامت دوست وه وه که شمایلت چه نیکوست در پای لطافت تو میراد هر سرو سهی که بر ل*ب جوست نازک بدنی که می‌نگنجد در زیر قبا چو غنچه در پوست مه پاره به بام اگر برآید که فرق کند که ماه یا اوست آن خرمن گل نه گل که باغ است نه باغ ارم که باغ مینوست آن گوی معنبرست در جیب یا بوی دهان عنبرین...
  11. L

    شعر اشعار سعدی

    من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد که من آن وقع ندارم که...
  12. L

    شعر اشعار سعدی

    ای خردمندکه گفتی نکنم چشم به خوبان به چه کارآیدت آن دل که به خوبان نسپاری؟
  13. L

    شعر اشعار سعدی

    تا کی روم از عشق تو شوریده به هر سوی تا کی دوم از شور تو دیوانه به هر کوی صد نعره همی‌آیدم از هر بن مویی خود در دل سنگین تو نگرفت سر موی بر یاد بناگوش تو بر باد دهم جان تا باد مگر پیش تو بر خاک نهد روی سرگشته چو چوگانم و در پای سمندت می‌افتم و می‌گردم چون گوی به پهلوی خود کشته ابروی توام من...
  14. L

    شعر اشعار سعدی

    مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را
  15. L

    شعر اشعار سعدی

    با جوانی سر خوش است این پیر بی تدبیر را جهل باشد با جوانان پنجه کردن پیر را روز بازار جوانی پنج روزی بیش نیست نقد را باش ای پسر کآفت بود تأخیر را ای که گفتی دیده از دیدار بت رویان بدوز هر چه گویی چاره دانم کرد جز تقدیر را زهد پیدا کفر پنهان بود چندین روزگار پرده از سر برگرفتیم آن همه...
  16. L

    شعر اشعار سعدی

    ای یار ناسامان من از من چرا رنجیده‌ای وی درد و ای درمان من از من چرا رنجیده‌ای ای سرو خوش بالای من ای دلبر رعنای من لعل لبت حلوای من از من چرا رنجیده‌ای بنگر ز هجرت چون شدم سرگشته چون گردون شدم وز ناوکت پرخون شدم از من چرا رنجیده‌ای؟ گر من بمیرم در غمت خونم بتا در گردنت فردا بگیرم دامنت از من...
  17. L

    شعر اشعار سعدی

    تو همچون گل ز خندیدن لبت با هم نمی‌ آید روا داری که من بلبل چو بوتیمار بنشینم
  18. L

    شعر اشعار سعدی

    من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن به از آن که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گقتی مرو اندر پی خوبان زمانه ماکجاییم در این بحر تفکر تو کجایی گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم چه بگویم که غم از دل برود چون تو...
  19. L

    شعر اشعار شفیعی کدکنی

    ای نگاهت خنده مهتاب ها بر پرند رنگ رنگ خواب ها ای صفای جاودان هرچه هست: باغ ها، گل ها، سحر ها، آب ها ای نگاهت جاودان افروخته شمع ها ، خورشیدها ، مهتاب ها ای طلوع بی زوال آرزو در صفای روشنی محراب ها ناز نوشینی تو و دیدار توست خنده مهتاب در مرداب ها در خرام نازنینت جلوه کرد رقص ماهی ها و پیچ...
  20. L

    شعر اشعار شفیعی کدکنی

    در کوی محبت به وفایی نرسیدیم رفتیم ازین راه و به جایی نرسیدیم هر چند که در اوج طلب هستی ما سوخت چون شعله به معراج فنایی نرسیدیم با آن همه آشفتگی و حسرت پرواز چون گرد پریشان به هوایی نرسیدیم گشتیم تهی از خود و در سیر مقامات چون نای درین ره به نوایی نرسیدیم بی مهری او بود که چون غنچه ی پاییز...
عقب
بالا پایین