امروز میخواستم خونه رو بفروشم. دیگه نمیشه به این خرابه، خونه گفت!
(بغض)
دیگه حتی این خرابه قابل فروش نیست. باید آتشش زد. باید همهی خاطرات این خونه از بین بره.
اما اگه این اتاق، این پنجره، بسوزه، تو باز هم هستی؟! باز هم کنارمی؟! باز هم میتونم حست کنم؟!
(خنده)
جالبه؛ هم نمیتونم تو این خونه...
نَش، نگران نباش! من خوبم، فقط یکم لباسم آتیش گرفت؛ یادم نیست چهجوری، شاید یکم بنزین روی لباسم ریخت.
بگذریم مهم نیست. با اون ضربۀ محکم ماشین، صحنۀ تصادفت جلوی چشمم زنده شد.
(خنده)
همیشه دوست داشتم من جای تو میمردم، یا حداقل من هم بعد تو تصادف میکردم. مثل اینکه رویام به حقیقت پیوسته!
(مکث...