سلام زی زی قشنگم💗
کلا توی مجازی دوستای خوبی دارم و واقعا خوشحالم میکنه این قضیه
ولی چیزی که برام جالبه دوستی با کسایی بود که توی واقعیت اگه منو ببینن خیلی نمیتونیم با هم صحبت کنیم چون من توی واقعیت خیلی کم پیش میاد کسی باهام حرف بزنه و دوست بشیم
در کل دوست دارم توی مجازی با همه دوست باشم از...
سلامممم💗 عالی ام تو چطوری؟🥰🌻
شغل من سختی زیاد داره ولی قشنگترین شغله برای من🧚🏻♀️💕 واقعا سعادت میخواد به داد کسایی برسی که از جامعه طرد شدن و مردم ازشون میترسن با اینکه خیلی مهربونن
( معلم استثنایی ام)
من زیاد خوش عکس نیستم ولی یه بار یکی از بچه ها توی مدرسه گفت میای سلفی بگیریم؟ منم گرفتم...
سلام به روی ماهت🥰
نرگس
هجده نوزده سالگیم شروع کردم یه رمان نوشتم با اسم مستعار که اصلاااا رمان خوبی نبود کاملا کلیشه ای😆😆😆 یه مدت هی مینوشتم توی لپتاپ پاک میکردم
الان ۲۱ سالمه و در خدمتتونم❤️
رنگای شاد رو خیلی دوست دارم ولی بیشتر از همه صورتی و بنفش💗🧜♀️
سوپ شیر
توی دو سه کلمه بخوام بگم...
آریل در فکر فرو رفته بود. با ناخنهای بلندش، دامن سبز روشنش را چنگ زد. پدر و مادرش، همان پدر و مادر گمشده ادوارد بودند که بعد از تبدیلشدن به پری دریایی زندگی جدیدی برای خود ساخته بودند. آنها حتی نام خود را هم تغییر داده بودند! هزار احتمال در ذهن او رژه میرفت؛ معقولترین احتمال این بود که...
پسربچهای با صورت پر از کک و مک و موهای قهوهای مایل به قرمز، دواندوان به سمت کاملیا آمد.
- دکتر براون... کمک! پدرم... دوباره قلبش!
کاملیا از جای خود بلند شد و به همراه پسر، دواندوان به سمت بیمار رفتند. از صورت قرمز و نفسهای پیدرپی پسربچه مشخص بود مسیر زیادی را دویده است. آریل بلند شد و...
ادوارد به در ضربه آهستهای زد.
- اریک... هنوز اینجایی؟
آقای براون روی مبل خوابش برده بود؛ خانم براون هم در اتاقش خواب بود. کاملیا و فلوندر درباره دریا و پریهای دریایی از آریل سوال میپرسیدند و منتظر میماندند او پاسخ را در دفتر بنویسد. اریک زانوهایش را در ب*غل گرفته بود و به در اتاقی که ادوارد...
ادوارد خشمگین داد میزد: "پسرعموی ترسو! کجا فرار کردی؟ اگر تا دو دقیقه دیگر خودت را نشان ندهی، اهالی خانهای که در آن پناه گرفته بودی را میکشم!"
قلب آریل تند میزد. تصمیم گرفت خانواده براون را هم به تپهها انتقال بدهد، اما اینطور ادوارد تصمیم میگرفت جان تمام اهالی دهکده را به خطر بیندازد و...
اریک گام برداشت و به سمت صخرهای که آریل رویش نشسته بود رفت. دیگر اثری از ترس خندهدارش از آب در آنچهره رنگپریده دیده نمیشد. موج، ساق پاهای او را خنک میکرد.
- آریل، هر چرت و پرتی که قبلا به تو گفتم را فراموش کن. امشب به من ثابت شد تو شیطان دریایی نیستی.
ادوارد با شنیدن عبارت "شیطان دریایی"...
گذشتههای دور با وجود محدود بودن به شنیدن قصهای که آنخدمتکار تعریف کرد، مانند یک فیلم از جلوی چشمان ادوارد میگذشت. زن و شوهری گوشه زندان زانوی غم ب*غل گرفته بودند و در بین تاریکی مغموم دیوارها، نگران تصویر پسر گریان خود در روشنایی خوفناک قصر بودند. جرم آنها چه بود؟ قتل برادر کوچکتری که خبر...
در تاریکی و ابهام شب، چهره کسانی که مخفیانه آریل را نگاه میکردند چندان مشخص نبود. آنها پی برده بودند آریل متوجه حضور آنها شده است؛ از مخفیگاه بیرون آمدند و به سمت آریل حملهور شدند. آریل میتوانست با قدرتش آنها را کیلومترها از خودش دور کند، ولی نمیخواست کسی متوجه شود او چنینقدرتی دارد؛...
شب که همه در خواب عمیق فرو رفته بودند، آریل از خانه بیرون رفت و در ساحل، کنار امواج وحشی ایستاد. او یک زندگی جدید را آغاز کرده بود، کنار انسانهایی که او را شیطان نمیدانستند؛ با اینحال نمیتوانست تمام گذشته را بین موجها دفن کند. از خودش میپرسید: "اگر من خانوادهام را آزاد کنم، میتوانند...
کاملیا هنوز به خانه بازنگشته بود. مادر و پدرش، ناتالی و الکس براون به آریل خوشآمدگویی کردند. خانم ناتالی براون با مهربانی ظرفی از شیرینیهایی که پخته بود آورد و به آریل تعارف کرد. لباسهای خیس آریل توجهش را جلب کرد.
- الان سرما میخوری عزیزم! بعد از اینکه شیرینیات را خوردی همراهم بیا.
آریل...
باد ملایمی میوزید. با اینکه هوا گرم بود آریل احساس سرما میکرد. قطرههای آب از روی موهایش سر میخوردند. در حالی که از خیسبودن کلافه بود، صدای تکانخوردن برگ درختان برایش جالب بود.
لباسهای اریک را از روی بند برداشت و پوشید تا سرما نخورد. لباسها خیس بودند؛ آریل ابروهایش را به نشانه ناراحتی خم...
آریل خوشحال بود که میتواند صدای ویلیام یا همانفلوندر را بشنود، آنقدر که دیگر به صحبتهای اریک توجه نمیکرد. اریک لباسهای ویلیام را پوشیده بود و لباسهای خیسش را روی بند پهن کرده بود. دهکده پر از درخت میوه بود و هوای نسبتا گرمی داشت. کاملیا برای کمک به زنی که وقت زایمانش رسیده بود خانه را ترک...
نوری طلایی با تاریکیِ پشت چشمان بسته اریک مخلوط شده بود. آهسته چشمانش را باز کرد و دستش را روی پیشانیاش گذاشت تا به نور خورشید عادت کند. اریک سرفههای شدیدی کرد و از دهانش مقداری آب روی شنها ریخت.
- من... زندهام؟
دختری که موهای قهوهای روشن خود را بافته بود و چشمانی عسلی و گونههایی سرخ...
- پ... پر... پری دریایی وجود دارد؟!
صحبتکردن با آریل، آخرین استفادههای بیثمر اریک از هوای باقیمانده در ریههایش بود. دست و پایش را تکان میداد تا کسی به کمکش بیاید، اما هیچانسانی آنجا نبود.
- من پری دریایی نیستم، شیطان دریایی هستم!
چشمان نیمهباز اریک میتوانستند بفهمند آریل ترسیده است،...
با لبخندی جنونآمیز و چشمانی درشت، کتاب و معجون جاودانگی را مینگریست. خاطرهای از مقابل چشمانش گذشت. آنزمان که خردسال بود، یک بار از پدر پرسید:" سوختن یعنی چه؟" برای پدر سخت بود برای دختری که حتی یک بار هم دنیای بالای آب سرد اقیانوس را ندیده است، آتش را توضیح بدهد. پدر سکوت کرده بود و چیزی...
فضای قصر ساکت بود؛ انگار نه انگار چند دقیقه قبل فریاد آریل در تمام اتاقها شنیده میشد. مقابل آینه نشسته بود و با چشمانی پر از کینه با خودش آهسته حرف میزد. آریستا خودش را غرق در کار کرده بود اما هرازگاهی بالا را نگاه میکرد. به کجا خیره شده بود؟ دنیای جدیدِ بالای آب؟ سرش را با تاسف تکان داد و...