زن عمو با سینی چای پا در سالن گذاشت و خندهکنان گفت:
- سرپا نگهشون ندار مادر. بیاین بشینین که تا سال تحویل کلی حرف واسه گفتن مونده.
همراه حسام یکییکی با همه مشغول احوالپرسی شد. حنانه از دور برایش بوسی فرستاد. لبخندی روی لبان ماتیکیاش جان گرفت. کنارش روی مبل سه نفرهای نشست. حنانه چشمک ریزی...
دخترک از سر بدن درد و یا شاید خوابی که دیده بود همچنان میگریست. کنارش روی لبهی تخت نشست. دو قرص از ورق جدا کرد و با لیوان آب به طرفش متمایل شد.
- بلند شو این رو بخور، تبت رو پایین میاره. چی خوردی صدات گرفته؟
ماهبانو چیزی نگفت. جان مخالفت نداشت. با کمکش نیمخیز شد و گفتهاش را عملی کرد. دل...
زندگی با این مرد و گذشتهی مبهمش او را دچار واهمه و تردید میکرد. باز هم یاد امیرعلی در ذهنش پررنگ شد. دوست داشت از ته دل صدایش بزند تا بیاید و مثل کوه پشتش باشد.
برای بار هزارم به خودش نهیب زد.
فکر کند امیرعلی وجود ندارد؛ خودش باید مقابل این دژ محکم مشکلات بایستد. با خیالی آشفته و مشغول نفهمید...
احساس خاصی به آن مرد نداشت؛ اما حسام جزو آن دسته از آدمهایی بود که نبودنشان به چشم میآمد. دلش بیجهت بهانهجویی میکرد و مثل هوای گریان شهر، هوس بارانی شدن داشت. شب از نیمه گذشته بود که آقا تشریفش را آورد. سریع تا بیاید خودش را در اتاق چپاند. دوست نداشت چشم در چشمش شود. حسام از دیدن سالن خالی...
***
با احساس سردرد شدیدی هوشیار شد. به پهلو چرخید. جای خالیاش خواب را کامل از سرش پراند. از روی تخت بلند شد و جلوی میز آرایش نشست. چشمان پف کرده و سرخش برای خودش هم تعجببرانگیز بود. سرش را محکم تکان داد تا افکار مزاحم از ذهنش فراری شود. او فقط نگران بود. مرد هم اینقدر بیخیال! روز جمعه هم...
در زمانی که مشغول حرف زدن بود، متوجه رنگ عوض کردن صورت و خط اخم غلیظ و باریک بین ابرویش شد. سکوت که کرد فرصت دفاعی به او نداد، یقهاش را بین یک دست گرفت و فشرد.
- اینقدر صغری و کبری نپیچ. کار من قانونیه، همه انجام میدن.
آرامش خودش را حفظ کرد و یقهاش را از بین پنجههایش نجات داد.
- زبون...
برگشت برود که با صدایش از حرکت ایستاد.
- مهم نبود نمیاومدم. در مورد کاره، باید گوش بدی.
اگر باز هم مخالفت میکرد، امیرعلی سماجت به خرج میداد. امروز آمده بود حرفش را بزند و برود، نباید بینتیجه از بازار خارج میشد. حسام برای لحظاتی کلافه نگاهش کرد. انگار قرار نبود به این راحتی از دستش خلاص شود...
***
از میان شلوغی و همهمه گذشت تا به بازار پارچه فروشان رسید. عرق پیشانیاش را با دست خشک کرد. نگاهش سمت میدان قدیمی بازار کشیده شد و ذهنش به گذشتهها پر کشید. آن زمانها فواره درون آبنمای فیروزهایش جریان نداشت. او و حسام چه کشتیهایی که کنارش نمیگرفتند! مردم هم حلقهزنان معرکهشان را...
حال غریبی داشت. بودن در کنار این مرد و دیدنش را نمیخواست، حتی از صدایش هم میگریخت. این ماهبانو برای خودش هم ناشناخته بود. رفت و بانو گفتنهایش بیجواب ماندند. از آن پارک فرار کرد و خودش را به جدول کنار خیابان رساند. بغضش ترکید و اشکهایش یکی پس از دیگری برای خود مسابقه دادند. مغزش گنجایش فکری...
ماهبانو با دو مرد بازاری زندگی کرده بود؛ اما در این مدت به متفاوت بودن حسام پی برده بود. بازاری جماعت، خدای نکرده سیریناپذیر و طمعکار باشد، چشمش تا آخر عمر به مال دنیا است. در این وضعیت تنها کاری که میتوانست بکند این بود که آرامش کند. دستش را از روی میز گرفت. تکان خفیفی خورد و خواست چیزی...
یک تای ابرویش بالا رفت. تا به خودش بیاید، درون سورتمه، کنار حنانه نشسته بود. سیامک هم در واگن جلویی بود. آن ارتفاع و جادههای پر پیچ و خم، موهای تنش را سیخ میکرد. چشم بسته جیغ میکشید. حنانه برعکس او نمیترسید و وقتی بد و بیراه میداد، به او خنده میکرد. دخترک بیشعور! چند تا عکس یادگاری هم...
مردمک چشمان قشنگش از نم اشک میدرخشید.
- ماهبانو، تو رو خدا به حسام نگو، بفهمه دیوونه میشه.
اخم کرد و هر دو دستش را گرفت.
- چند بار بگم حنا، بیخودی داری واسه خودت استرس میتراشی. بعدش هم، مگه مغز خر خوردم به حسام بگم؟! تازه از خداش هم باشه همچین کسی خواهرش رو دوست داره.
آنقدر مصمم با او صحبت...
نکند حرفهایشان را شنیده باشد؟ قیافهاش جز این نشان نمیداد. ماهبانو دید که نگاهش، برای یک لحظه از اشک لغزید. به حنانه چشم دوخت که حرصش را سر بند چرمی کولهی قهوهایش خالی میکرد. باران، نمنم شروع به باریدن گرفت. از جا بلند شد و سرفهی مصلحتی کرد تا آن دو را متوجهی خود کند. هر دو مثل برق...
پشت چشم نازک کرد.
- خب دارم میگم دیگه. توی سالن موسیقی پسر و دختر نشسته بودیم، از قضا سیامک هم به دعوت دختر داییش اومده بود. همه قرار بود آهنگی که یاد گرفته بودن رو بزنن تا نوبت به من شد... .
این جای حرفش از خنده ریسه رفت؛ تمام اعضای بدنش موقع خنده تکان میخوردند.
-منِ بیاستعداد رو باید...