ذهنش از دست رفته است و مقابل دانیال همیشه با اغراق واکنش نشان میدهد. به شانههای دانیال چنگ میزند. با نگرانی صورت مبهوتش را مینگرد و صدایش میزند:
- دانیال! چرا ترسیدی؟ من، من که کاریت ندارم. من فقط میخواستم...
دانیال در خودش فرو میرود. دیگر صدای نازنین را نمیشنود. او، ترسیده است؟ وقتی در...
چی؟ یک دختر دو ساله؟ برای همین است که دانیال به نام صدایش میزند! نازنین چنان نفس راحتی میکشد که دانیال هم متوجه میشود و با تعجب سرش را بالا میآورد. همین برای نازنین کافی است. احساس سبکی خاصی دارد. همین یک نگرانی چنان روی ذهنش سایه انداخته بود که دیگر شک و شبههها را میپوشاند و با رفع شدنش،...
شهاب نمیتواند کم بیاورد. بابت نگرانی درون قهوهایهای امید ممنون است اما او هم دلایل خودش را دارد. نیم خیز میشود و سعی میکند سر جایش بنشیند که صدای امید را بالا میرود:
- دو ساعت پیش داشتم برات سخنرانی میکردم که باید استراحت کنی... مگه از بیغذایی مغز کدوم حیوونی رو خوردی؟!
با صدای داد...
با تلو خوردن دانیال، نازنین به سرعت بازوهای دانیال را میگیرد که زمین نخورد. بدن دانیال همراهیاش میکند. نازنین گیج شده است. نمیتواند از پس نگرانیاش بربیاید و ذهنش در یافتن یک راه حل شکست میخورد.
به محض لم*س شدن توسط نازنین، ترس، نفس دانیال را میبرد. نه، نه، نه، هر چه به غیر از این! دیگر...
با شرمندگی سرش را پایین میاندازد. نگاهش روی دست مشت شده اما لرزان روی ران نازنین میسرد، گویی به ناگاه خارهای سیم خاردار بزرگتر میشوند و بیشتر فرو میروند.
لبش را به دندان میگیرد.
- معذرت میخوام، نمیخوام اذیتت کنم ولی... انگار خود وجودم مایهی...
به جای دانیال، نازنین از ادامه جملهاش...
جمعه-ساعت ۰۹:۱۰
نفسهای بریده میکشد. با این که تبش پایینتر آمده اما هنوز هم میسوزد. پوستش برافروخته شده و حتی کرم هم نمیتواند این برافروختگی را پنهان سازد. سینهاش خس خس میکند و گاهی به زور نفسش بالا میآید.
بدنش استراحت میخواهد؛ دراز کشیدن و بیشتر خوابیدن! با سماجت خودش را نگه داشته و...
چهرهی شهام درهم میرود؛ رفتار شب گذشتهاش طبیعی نبود، نه، احتمالا خیلی هم احمقانه بود! او، فقط ترسید و نتوانست از پس ترسش بربیاید. به خودش قول یک معذرتخواهی از رأیمند را میدهد.
با رأیمند که تماس میگیرد، تلفن همراهش را کنار گوشش میگیرد و نگاهش را به در فلزی طرح چوب حمام اتاقش میدهد. نیمه...
دست ارحام میافتد و دوباره در جیب شلوار فرو میرود. روی پاشنهی پایش میچرخد تا به سمت مرد برگردد. مرد هیکل ورزیدهای دارد. سوییشرت مشکی سادهای پوشیده که کلاهش را ننداخته و صورتش را نشان میدهد.
ارحام چنان زبان روی ل*بهایش میکشد که گویی طعمهی لذیذی یافته است.
- پس تو دعوتم کردی!
مرد مقابل...
نگاه ارحام با کنجکاوی اطراف را رصد میکند. انتهای سالن، سمت مخالف ورودی آشپزخانهی اپن دیده میشود که پردهاش کشیده شده است و اجازهی دیدن درونش را نمیدهد. راهروی تاریکی هم مقابل ورودی میبیند که گویا به دیگر مکانهای خانه میرسد.
مرد چیزی نمیگوید، پس خود ارحام یک مبل تک نفرهی بنفش را انتخاب...
- درسته ولی کاملش نیست!
ارحام از موضع تهدیدگرش پایین میآید. خودش را عقب میکشد و دست به سینه میشود. با تعجب تکرار میکند:
- کاملش نیست؟!
مرد سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد.
- یه نکته در مورد سنگ قیمتی وجود داره!
مرد روی چهار دست و پا میرود. همانگونه مسیر باقی مانده تا ارحام را طی...
با مکث کوتاهی، مرد تیغه و دسته را رها میکند. عسلیهای ارحام سقوطشان را تماشا نمیکنند؛ یک راست از قامت مرد بالا میروند. مژههای بلندتری که ارحام دارد، چشمهایش را جذابتر از چشم احسان نشان میدهد؛ هر چند، گویها، رنگ و رگهها یکی هستند.
مرد با آرامش میگوید:
- باید جواهر اندیش رو پیدا کنی...
ارحام با تعجب خودش را عقب میکشد. سرش را راست میکند و در حال کنار زدن تارمویی که به بینیاش میگیرد و باعث خارش در آن نقطه میشود، میپرسد:
- خاندان دارایی... منظورت همون کارخونهدارِ معروف؟
مرد سرش را به نشانهی تأیید تکان میدهد. برایش جالب است که چگونه ارحام با وجود چندین سال دوری از ایران،...
چگونه میتواند از یاد ببرد؟ خودش آن فرش را برای اتاق بنیامین پسندیده بود. با هم به خرید رفته بودند... چه مسخرهبازیهایی که هنگام پهن کردن فرش در نیاوردند! مادرشان به تازگی فوت شده بود و بنیامین، نمیخواست دانیال در خود بماند.
همان فرش هم به خون دانیال آغشته شده بود. تیرگی رنگ هر دو به اندازهای...
جمعه _ ساعت ۱۲:۱۵
نیل با تأسف دستی روی پیشانیاش میگذارد. چشمهایش را میبندد و آه کشیدهای میکشد. از دست شِهام باید چه کار کند؟ با نگاهی سرزنشگر، زیر چشمی شهام را مینگرد. به اندازهای حالش بد است که حتی نمیتواند روی صندلی بنشیند، خودش را روی زمین رها کرده، به دیوار تکیه زده و گاهی شبیه...
- بعد از مرگ مادرش، سرپرستیش به برادر بزرگترش، بنیامین یادآوری داده شد. بنیامین اون موقع حدوداً بیست و چهار ساله بوده.
نیل مکث میکند. نگاهش روی خطها میسرد و برای جمع کردن خودش، نفس عمیقی میکشید. بار اول هم که به این بخش از اطلاعاتش رسید، حس کرد دانیال نفرین شده است!
دروغ است اگر بگوید دلش...
شهام لبخند محوی میزند. دلش برای دانیال گرم میشود.حداقل دانیال همبازی داشته است؛ شهاب هیچ وقت نداشت.
نیل صندلی را میچرخاند تا رو به شهام قرار گیرد. یک دستش هنوز روی میز است. کجخندی میزند که از کلافگیاش ریشه میگیرد.
- کلیاتش رو گفتم، نکتهی خاصی هست بخوای بدونی؟
شهام مکث کوتاهی میکند...
نگاه چپ چپی به شهام میاندازد که شهام با لبخند بیجانی جوابش را میدهد. جایش بود، یک «خفه»، شهام را مهمان میکرد.
- میگم... احیاناً حالیته داری خودت رو نابود میکنی؟
شهام بیصدا میخندد که تک ابروی نیل به صورت عصبی بالا و پایین میشود. دندانهایی که روی هم میساید و رگهای شقیقهاش که برجسته...
جمعه _ ساعت ۲۲:۰۰
لبهی تخت نشسته است. شانههایش افتادهاند و چنان خم شده که موهای موجدار قهوهای تیرهاش، پردهی صورتش شدهاند. نگاه بیروحش محو زمین است؛ موکت طرح صفحهی شطرنج...
صبح تا به حال سرسام گرفته است. دنیا دور سرش چرخیده، در گرداب عظیمی از احساسات فرو رفته. به مرز دیوانگی... نه،...
تقریباً ساعت هفت عصر بود که خودش تعقیب دانیال یادآوری را به عهده گرفت و کدهای دیگر را مرخص کرد. به دنبال دانیال، به مجتمع مسکونی رسیده بود اما برای مشکوک نبودن، راهش را کج کرد و در یکی از خیابانها نزدیک، پارک نمود.
به همین منظور شخصیت جدیدش را ساخته است. فردی با چهرهای معمولی که حتی خود شهاب...
@TARA_
سلام، وقت به خیر.
بابت زحمتی که برای نقد کشیدین، ممنون?
به عنوان نویسنده خودم تسلط کامل داشتم که، بنابراین متوجه نبودم?? تا جایی که فهمیدم اصلاح کردم.
جدا از این که این اتفاق لازم بود و همونجا هم نشونههایی وجود داشت، میدونم سیرم کنده???
چیکارش کنم؟ چه جوری ویرایش کنم؟ نمیدونم...