تاری دیدم رفته رفته درست شد و باعث شد بهتر سر در بیارم که کجام. با گذشت حدود پونزده دقیقه آثار مواد بیهوشیای که احتمالاً بهم تزریق شده بود کم کم داشت از بین میرفت. طی این پونزده دقیقه از تمام اشیای اتاق، یا بهتره بگم محدودهی تختم حرف شنیدم. میدونستم اگه یه کلمه جوابشون رو بدم و کسی اتفاقی...
حوصلهی باز کردن چشمهام رو نداشتم. این طبیعیه که بعد از یه بیهوشی طولانی مدت که احتمالاً بر اثر تشنج اتفاق افتاده چشمهام سنگین شده باشن؛ ولی مشکل این جا بود که یه نفر ب*غل دستم داشت هق هق گریه میکرد و آرامشم رو به هم میزد.
به هر بدبختیای که بود به خودم اومدم و چشمهام رو باز کردم. حقیقتش رو...
اما میدانست که اگر تصمیم بگیرد چنین کاری کند معلم با صدای جیغ و دادهایش بیشتر از چیزی که هست او را از زندگی پشیمان خواهد کرد بنابراین فقط سکوت کرد و به نقشهاش فکر کرد.
وقتی بقیهی دانشآموزان سخت مشغول یادداشت برداری بودند، هستی از برگههای بزرگ کلاسورش یکی را انتخاب کرد و شروع کرد به نوشتن...