آسمان، دلش تنگ شده و هوا همچو قلبم سرد
بود، و هر لحظه چمیبارید. زیر درخت نشستم. درخت عاری از برگ بود و تنها استخوانهایش را در معرض دید قرار داده. زمین گویی پیراهن سفیدی به تن داشت. علفها خشک شده بودند و مزاحم زیبایی باغ شدند. خندهی خبیثی کردم و چاقوی تیزم را به زمین فرو بردم و علفها را قطع...