نمیدونم بابام با خواب چه مشکلی داره
صبح ها دیرتر از ۶ و نیم بیدار شی
دیگه از دنیا عقب اومدی
عقب موندهای
عصر هم تا ساعت ۴ و نیم بخوابی بیشتر بازم از دنیا موندی
قیامت به پا میکنه سر خواب
سه روزه صبحا خونس دارم میمیرم از سردرد و میگرن
:// پادگان نظامیه خونمون
فلک با شتاب توضیح داد:
- تونستم با کارتر تماس بگیرم.
ماشین از پارک بیرون آمد و به سمت شمال پیچید. او ادامه داد:
- کارتر موفق شده جایی رو پیدا کنه که هافها هر هفته میرن. حدود سه مایل دورتر از جاده، سمت رودخونه، درست همون اطرافی که شما دیروز تصادف کردید. اونجا، وسط جنگل، یه مکان متروکهست؛ چیزی...
او ساده گفت:
- منو لازم داشتن تا راه رو نشونشون بدم.
دین با اعتراض گفت:
- از وقتی من اینجام دیگه نیازی به اون نیست. رئیس باید برت گردونه.
جین با گرمی مخالفت کرد:
- مزخرف نگو.
دین لجوجانه اصرار کرد:
اما اینجا جای زن نیست. و با لگدی معنادار به تفنگهای کف ماشین زد.
ممکنه درگیری پیش بیاد. این...
او بالا آمد، اما ناگهان ایستاد.
با شگفتی فریاد زد:
- دین! اینجا چه میکنی؟ چطور خودت رو رسوندی اینجا؟
راننده با خنده جواب داد:
- فکر کردی آخرِ مسابقه جا میمونم؟
فلک گفت:
- اما زخمات... دستت...
دین شانه بالا انداخت:
- هر دو خوبن، به همون خوبی که تا چند هفته دیگه خوب میشن.
فلک پرسید:
- ولی...
- ولی اون پیامهایی که آقای هاف پیر توی کتابفروشیها میذاشت چی؟ اونها هم بخشی از نقشه بودند؟
فلک گفت:
- ممکنه فقط یه روش پشتیبانِ ارتباطی باشه، برای وقتی که راههای دیگه جواب نمیده. آلمانیها اینجا خوب میدونن که همیشه زیر نظرن و احتیاطهاشون رو کامل به کار میگیرن. به محض اینکه خانوادهٔ...
- هرگز!
فلک با قاطعیت گفت.
- هوگو اشمیت همون که بهعنوان سرگروه شناخته میشد وقتی داشت سعی میکرد یه نسخه از این رمز رو توی باشگاه آلمانی بسوزونه، گرفتار شد. از روی سوابق پیامهای بیسیمشون، دولت تونست کلِ کد رو بازسازی کنه. حالا اینکه یکی یا دو کلمه از این رمز توی این آگهیها بهکار رفته...
فلک نگاهی ارزیابیکننده به او انداخت. دوست داشت حدس دین را که گمان میبرد جین عاشق هاف جوان است تنها نتیجهٔ حسادت بداند؛ اما هرگاه دو جوان ناگهان در کنار هم قرار گیرند، احتمال شعلهور شدن عشق همیشه مطرح است. نگاه کنجکاو او کمی جین را سرخ کرد، اما آنچه در چهرهاش خواند، گویی تردیدهای فلک را...
او با تردید نشست و کنارهاش پرسید:
- اما تو که انتظار نداری این آدمها رو بدون محاکمه تیرباران کنیم، مگه نه؟
قلبش را دردی تیز فشرد؛ بار دیگر وحشت از خطری که فردریک را تهدید میکرد، در او شعلهور شد. اندوهی شدید از اینکه شاید نتواند وظایفش را انجام دهد، او را فرا گرفت و با خود خشمگینانه گفت چرا...
فصل چهاردم
راز کوهستان
جین، در دلِ آشفتگی و اضطراب، منتظر ورود رئیس فلک به مکانی بود که خودش تعیین کرده بود. هنوز از صحنهای که با فردریک پشت سر گذاشته بود، پریشان بود. لحظههایی قلبش زمزمه میکرد که، بیاعتنا به جنایات هولناکی که در خانهی او رخ میداد، همهچیز را به خاطر مردی که دوستش داشت،...
....
سلام
با نام مستعار «دیوا لیان» فعالیت میکنم. مترجم، نویسنده و مدرس نویسندگی
حدود هفت سال هست که وارد فرومهای نویسندگی شدم و نزدیک 15 ساله که در حوزه زبان فعالیت و آموزش میبینم
شرکتدر دورهها و کارگاههای نویسندگی و زبان و دریافت سرتیفیکیتهای مرتبط بخش مهمی از این مسیر من بوده
در کنار...
- پس سه روز صبر میکنیم.
- میدونی چی میگم. دانیل وقتی لازم نیست، تمایل داره همه چیزو سخت کنه.
کلویی میدانست منظورش چیست. استیون چهار بار دانیل را ملاقات کرده بود و هر بار کمی ناهنجار پیش رفته بود—و هیچکدام از آنها مشکلی نداشتند که این را بیان کنند. دانیل با مجموعهای از مشکلات خاص میآمد،...
دو ساعت از جابجایی کامیون گذشته بود؛ رفت و برگشت، بالا و پایین، تا اینکه توانستند پشت تریلر را از میان آخرین ردیف جعبهها و سبدها ببینند.
وقتی استیون آخرین جعبهها را آورد، کلویی شروع به باز کردن آنها کرد. عجیب بود که این وسایل از آپارتمانهای جداگانهشان حالا در فضایی مشترک باز میشدند، جایی...
فصل اول
هفده سال بعد
کلویی فاین از پلههای خانهی جدیدشان بالا رفت، خانهای که او و نامزدش ماهها به دنبال آن بودند و هیجانش را به سختی میتوانست کنترل کند.
- اون جعبه خیلی سنگینه؟
استیون کنار او با شتاب از پلهها بالا آمد، جعبهای با برچسب بالشها را در دست داشت.
- نه اصلاً.
کلویی جواب داد و...
پیشگفتار:
کلویی روی پلههای جلوی آپارتمانش نشسته بود، کنار دوقلویش، دانیل، و نگاه میکرد که پلیسها پدرشان را با دستبند از پلهها پایین میآورند.
یک پلیس چاق با شکم گرد جلوی کلویی و دانیل ایستاده بود. پوست سیاهش زیر نور گرم تابستان برق میزد و عرق میریخت.
- دخترها، لازم نیست اینو ببینید.
کلویی...
مترجم عزیز، ضمن خوشآمد گویی و سپاس از انجمن کافه نویسندگان برای منتشر کردن رمان ترجمه شدهی خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ ترجمهی خود قوانین زیر را با دقت مطالعه فرمایید.
قوانین تالار ترجمه
برای درخواست تگ، بایست تاپیک زیر را مطالعه کنید و اگر قابلیتهای شما برای گرفتن تگ کامل بود، درخواست...
عنوان: راز خانهی کناری
ژانر: معمایی، جنایی
مترجم: @..LADY Dyva..
نویسنده: بلیک پیرس
خلاصه: کلویی فاین به خانهی مادریاش باز میگردد؛ جایی که گذشته هنوز سایهاش را دارد.
یک جسد در همسایگی پیدا میشود و آرامش شهر کوچک را میشکند
همسایگان رازهایی پنهان دارند و هر لبخند ممکن است دروغ باشد
کلویی...
نمیتوانست خودش را راضی کند که به او، به مردی که دوستش داشت، حقیقتی که میدانست را بگوید.
نمیتوانست… هرچقدر هم تلاش میکرد، نمیتوانست.
با ناامیدی فریاد زد:
- من هیچوقت نمیتونم زن تو باشم… زن یه…
کلمه در گلویش خشک شد. دوباره همان حس آزاردهندهی بیقدرتی را تجربه کرد. نمیتوانست اعتراف کند،...
فصل سیزدهم
نامه مهر و موم شده
- خانم استرانگ هستید
؟ جین با چهرهای رنگپریده، لحظهای گوشی را مردد در دست گرفت. قبل از اینکه جرأت کند جواب بدهد، صدای فردریک هاف را شناخت. حالا او از او چه میخواست؟
بالاخره توانست بگوید:
- خانم استرانگ هستم
- من فردریک هوف هستم. میتوانم یه لحظه بیام داخل؟...
کارتر گفت:
- فکر میکنیم، اما هنوز مطمئن نیستیم.
جین در حالی که بریدههای روزنامه را زیر و رو میکرد، آرام گفت:
- من خیلی وقتها به این تبلیغات عجیب و غریب برخورده بودم، ولی هیچوقت به ذهنم نرسید ربطی به خانوادهی هاف داشته باشه. واقعاً نمیدونم...
فلک و کارتر سرهاشان را نزدیک هم بردند و با...